۶ / ۳۹
قاتل حبيب بن مُظاهر
۲۶۸۹.تاريخ الطبرىـ به نقل از حُمَيد بن مسلم ـ: حبيب ، جنگ سختى كرد . مردى از بنى تميم ، بر او تاخت و حبيب بر سر او شمشيرى زد و او را كُشت... .
مردى ديگر از بنى تميم ، بر حبيب ، يورش آورد و او را با نيزه زد و او [بر زمين] افتاد . حبيب خواست بلند شود كه حُصَين بن تميم ، شمشيرى بر سرش زد و او بار ديگر [بر زمين ]افتاد . آن گاه مرد تميمى ، روى حبيب نشست و سرش را بُريد .
حُصَين به مرد تميمى گفت: من نيز در كشتن او سهم دارم !
مرد تميمى گفت: به خدا سوگند، جز من ، كسى او را نكُشت ... و وقتى به كوفه برگشتند، آن مرد تميمى ، سرِ حبيب را گرفت و بر سينه اسبش آويخت و با آن به سمت كاخ ابن زياد ، رو آورد .
قاسم ، پسر حبيب ـ كه آن روز ، جوانكى بود ـ ، آن را ديد و با آن سوار ، همراه شد و از او جدا نمى شد و هر گاه وارد كاخ مى شد، او هم وارد مى شد و وقتى بيرون مى آمد، او هم بيرون مى آمد .
سوار ، به او مشكوك شد و گفت: پسرم ! چه مى خواهى كه دنبال من راه افتاده اى؟
او گفت: چيزى نيست !
او گفت : چرا ، پسرم ! [ چيزى هست .] به من بگو.
پسر حبيب گفت: اين سرى كه با توست، سرِ پدر من است. آن را به من مى دهى تا خاكش كنم؟
گفت: پسرم ! امير ، رضايت نمى دهد كه اين سر ، دفن شود. من هم مى خواهم در برابر كشتن او، پاداش خوبى از امير بگيرم.
جوانك گفت: ولى خدا، براى اين كار، جز بدترين پاداش، به تو نخواهد داد. به خدا ، بهتر از خودت را كُشتى. و گريست.
جوانك مانْد تا بزرگ شد و هدفى يا كارى جز پى گرفتن وضع قاتل پدرش نداشت تا او را غافلگير كند و به قصاص پدرش، بكُشد .
وقتى دوران مُصعَب بن زبير رسيد و مُصعَب ، در منطقه باجُمَيرا ، درگير جنگ شد، پسر حبيب هم به سپاه وى پيوست. ناگهان ، قاتل پدرش را كه در خيمه خود بود ، ديد . قاسم ، براى پيدا كردن فرصت ، پيش او رفت و آمد مى كرد تا غافلگيرش كند . پس [ وقتى] بر او وارد شد كه در خواب قيلوله ظهر بود . با شمشيرش او را زد تا [ مُرد و بدنش ]سرد شد.