پس حضرت فرمود: «به خدا كه نظر من نيز همان است!» و همچنان طى طريق كردند تا به حرّ و لشكرش رسيدند. پس حُر روى بدان حضرت كرد و گفت: من مأمورم به محض ديدارتان، شما را متوقّف كنم و تحت فشار قرار دهم و مانع حركتتان شوم.
امام فرمود: «در اين صورت بايد با تو بجنگم. پس برحذر باش كه با كشتن من به بدبختى بيفتى و مادرت به عزايت مويه كند!». حُر گفت: به خدا قسم كه اگر جز شما مردى از عرب در باره مادرم سخنى مىگفت، من نيز نام مادرش را مىبردم؛ ولى به خدا قسم كه من راهى جز اين ندارم كه نام مادر شما را به بهترين نوع ممكن بر زبان جارى سازم.
امام به حركت خود ادامه داد و حُر نيز به نوعى با ايشان طىّ طريق مىكرد كه هم مانع بازگشت آنان به مدينه شود و هم جلوى رفتن به كوفه را بگيرد، تا به مكانى به نام «اقساس مالك» رسيدند. در آن جا حُر با ارسال نامهاى به عبيد اللّه، او را از كمّ و كيف اوضاع، باخبر ساخت.
ابو مِخنَف از عُتْبة (يا: عقبة) بن سَمْعان نقل كرده گفت: پس از گذشتن از قصر ابن مقاتل و پيمودن ساعتى راه، خوابى سبك، حسين عليهالسلام را گرفت و لحظهاى بعد بيدار شد و دو بار گفت: «إِنّا للّهِ وَاِءنّا إِلَيْهِ راجِعُون» و «الْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمِين». در اين بين كه على بن الحسين عليهالسلام سوار بر اسب بود، روى به پدر كرد و عرض كرد: «پدر جان ! فدايت شوم ! براى چه آيه استرجاع و حمد گفتى؟».
امام فرمود: «پسر جانم! در حالى كه لحظهاى به خواب رفته بودم، ديدم اسبسوارى در برابرم نمودار شد و گفت: اين جماعت همچنان راه پيمايند و مرگ نيز به دنبالشان رهسپار است! پس من متوجّه شدم كه او پيك مرگ ما بود».
على بن الحسين عليهالسلام گفت: «اى پدر جان ! مباد كه خداوند، شما را با بدى مواحه سازد! مگر ما بر حق نيستيم؟».
فرمود: «آرى، قسم به آن كه بندگان به سويش بازگردند!». عرض كرد: «اى پدر! در اين حال، ديگر ما از مرگ باكى نداريم».
حضرت فرمود: «خداوند، بهترين پاداشى كه از طرف پدر به فرزند عطا مىفرمايد، به تو بدهد».
راوى گويد: عبيد اللّه بن زياد ملعون، عمر بن سعد را به ولايت رى گماشته بود. پس چون خبر نزديك شدن حسين به كوفه را دريافت، به ابن سعد گفت: ابتدا به سوى حسين برو و او را بكش، سپس بازگرد و به رى برو. ابن سعد گفت: مرا از اين كار معاف دار، اى امير !
گفت: مانعى ندارد ! هم از اين كار و هم از ولايت رى، تو را معاف داشتم.