۶۰۰۸.التوحيدـ به نقل از حسن بن محمّد نوفلى ـ: سليمان مَروَزى، متكلّم خراسان، نزد مأمون آمد. مأمون، او را گرامى داشت و به او صله داد و سپس به او گفت: همانا پسر عموى من على بن موسى (امام رضا عليه السلام ) از حجاز نزد من آمده است و او كلام و متكلّمان را دوست دارد. هيچ مانعى براى تو نيست كه روز ترويه براى مناظره با او، نزد ما بيايى.
سليمان گفت: اى امير مؤمنان! من نمى پسندم كه در مجلس تو در بين گروهى از بنى هاشم، از مانند او پرسشى كنم تا وقتى با من به گفتگو پرداخت، نزد قوم [خود]، تحقير شود. سختگيرى بر او روا نيست.
مأمون گفت: همانا من به خاطر شناختم از توانايى تو، به تو روى آورده ام و قصدم، جز اين نيست كه او را فقط با يك برهان قاطع، محكوم نمايى.
سليمان گفت: اى امير مؤمنان! كافى است. من و او را در يك جا جمع كن و ما را تنها بگذار و خودت هم حاضر باش.
مأمون به امام رضا عليه السلام پيغام فرستاد و گفت: مردى از اهل مرو نزد ما آمده است و او نفر اوّلِ متكلّمان خراسان است. اگر زحمت آمدن به نزد ما بر تو آسان است، اين كار را انجام بده.
امام عليه السلام براى وضو گرفتن برخاست و به ما فرمود: «شما پيش از من برويد».
در حالى كه عمران صابى همراه ما بود، پشت در رسيديم. آن گاه ياسر و خالد، دستم را گرفتند و مرا به نزد مأمون بردند. وقتى سلام كردم، گفت: برادرم ابو الحسن (امام رضا عليه السلام ) ـ كه خداوند، نگهدارش باد ـ كجاست؟
گفتم: گذاشتيم تا لباسش را بپوشد و به ما فرمود كه پيش تر بياييم. سپس گفتم: اى امير مؤمنان! وابسته تو، عمران، همراه من آمده و پشت در است.
گفت: عمران كيست؟
گفتم: همان صابى اى كه به دست تو اسلام آورده است.
گفت: داخل بيايد.
وقتى [عمران] وارد شد، مأمون به او خوشامد گفت و سپس به او گفت: اى عمران! نمُردى تا اين كه جزو بنى هاشم شدى!
عمران گفت: اى امير مؤمنان! ستايش، خدايى را كه مرا به سبب شما شرافت بخشيد.
مأمون بدو گفت: اى عمران! اين سليمان مَروَزى، متكلّم خراسان است.
عمران گفت: اى امير مؤمنان! او گمان دارد نفر اوّل خراسان در بحث كلام است، در حالى كه بَدا را انكار مى كند.
[مأمون] گفت: پس چرا با او مناظره نمى كنى؟
عمران گفت: اين، به خواست اوست.
در اين هنگام، امام رضا عليه السلام وارد شد و فرمود: «درباره چه چيزى سخن مى گوييد؟».
عمران گفت: اى فرزند پيامبر خدا! اين، سليمان مَروَزى است.
سليمان [به عمران ]گفت: آيا سخن ابو الحسن را درباره بَدا مى پذيرى؟
عمران گفت: سخن ابو الحسن درباره بَدا را مى پذيرم، به اين شرط كه برهانى در اين باره برايم بياورد كه بتوانم با آن، عليه مناظره كنندگانم استدلال نمايم.
مأمون گفت: اى ابو الحسن! درباره آنچه اينان مشاجره دارند، چه مى گويى؟
فرمود: «اى سليمان! چه چيزى از بَدا را انكار مى كنى، در حالى كه خداوند عز و جلمى فرمايد: «آيا انسان، آگاهى ندارد كه ما او را پيش تر [از آن كه باشد،] آفريديم و حال آن كه چيزى نبوده است» و مى فرمايد: «و اوست آن كس كه آفرينش را آغاز مى كند و باز آن را تجديد مى نمايد» و مى فرمايد: «او پديد آورنده آسمان ها و زمين است» و مى فرمايد: «در آفرينش، هر چه بخواهد، مى افزايد) و مى فرمايد: (و آفرينش انسان را از گِل، آغاز كرد» و مى فرمايد: «و عدّه اى ديگر، وابسته به فرمان خدايند: يا آنان را عذاب مى كند و يا توبه آنها را مى پذيرد» و مى فرمايد: «هيچ سال خورده اى، عمر دراز نمى يابد و از عمرش كاسته نمى شود، مگر آن كه در كتابى [مندرج ]است» ».
سليمان گفت: آيا در اين باره، چيزى از پدرانت براى تو روايت شده است؟ فرمود: «بله. از ابو عبد اللّه امام صادق عليه السلام ) برايم روايت شده كه فرمود: براى خداوند عز و جل دو گونه دانش است: دانشى اندوخته و پنهان كه جز او كسى آن را نمى داند و بَدا در آن است، و دانشى كه آن را به فرشتگان و فرستادگانش آموخته است و دانشمندانِ از اهل بيتِ پيامبرش آن را مى دانند ».
سليمان گفت: دوست دارم اين مطلب را براى من از كتاب خداوند عز و جل بياورى.
[امام رضا عليه السلام ] فرمود: «سخن خداوند عز و جلخطاب به پيامبرش صلى الله عليه و آله چنين است: «پس، از آنان روى بگردان، كه تو در خورِ نكوهش نيستى» و خدا نابودى آنان را اراده كرد. سپس براى خدا بَدا حاصل شد و فرمود: «و يادآورى كن، كه يادآورى، مؤمنان را سود مى بخشد» ».
سليمان گفت: فدايت شوم! بر آگاهى ام بيفزا.
[امام] رضا عليه السلام فرمود: «همانا پدرم از پدرانش به من خبر داد كه پيامبر خدا فرمود: خداوند عز و جل به يكى از پيامبرانش وحى فرمود: به فلان پادشاه، خبر بده كه: جان او را تا فلان وقت مى گيرم.
آن پيامبر، نزد او رفت و او را خبردار نمود. [در لحظه موعود،] خدا پادشاه را در حالى كه بر تخت بود، [به مرگ] فرا خواند، تا اين كه از تخت افتاد. آن گاه گفت: پروردگارا! به من مهلت ده تا كودكم بزرگ شود و حاجتم را برآورم.
خداوند عز و جل به آن پيامبر وحى فرمود كه: به نزد فلان پادشاه برو و به او اعلام كن كه من اَجَل او را به تأخير انداختم و پانزده سال بر عمرش افزودم.
آن پيامبر گفت: پروردگارا! تو مى دانى كه من هرگز دروغ نگفته ام [و اگر اين خبر را به پادشاه برسانم، نزد او دروغگو شمرده مى شوم]. خداوند عز و جل به او وحى فرمود: تو تنها، بنده اى مأمور هستى. پس، آن را به او اعلام كن و خداوند، از آنچه مى كند، پرسيده نمى شود».
سپس امام رضا عليه السلام به سليمان رو كرد و فرمود: «خيال مى كنم تو در اين باره شبيه، يهود هستى».
گفت: از آن به خدا پناه مى برم! مگر يهود چه گفته اند؟
فرمود: «گفته اند: «دست خدا، بسته است» و منظورشان اين بوده كه كار خدا به انجام رسيده است و چيز جديدى ايجاد نمى كند. از اين رو، خداوند عز و جل فرمود: «دستان خودشان بسته باد و به خاطر آنچه گفتند، از رحمت خدا باشند» . و همانا شنيدم قومى از پدرم موسى بن جعفر عليهماالسلامدرباره بَدا پرسيدند. فرمود: چرا مردم، بَدا را انكار مى كنند، در حالى كه خداوند، قومى را توقيف مى كند كه آنان را به امر خويش واگذار نموده است ؟».
سليمان گفت: آيا به من خبر مى دهى كه آيه «ما آن را در شب قدر، نازل كرديم» ، درباره چه چيزْ نازل گشته است؟
[امام] رضا عليه السلام فرمود: «اى سليمان! خداوند عز و جلدر شب قدر، آنچه را از اين سال تا سال ديگر رخ مى دهد (اعم از: زندگى و مرگ، خير و شر، يا روزى)، مقدّر مى نمايد. پس، آنچه در اين شبْ مقدّر مى كند، جزو قضاى حتمى است».
سليمان گفت: فدايت شوم! اكنون فهميدم. پس بر [آگاهىِ ]من بيفزا.
[امام رضا عليه السلام ] فرمود: «اى سليمان! برخى از كارها، كارهايى هستند كه نزد خداى ـ تبارك و تعالى ـ پنهان اند. هر كدام را بخواهد، پيش مى اندازد و هر كدام را بخواهد، پس مى اندازد. اى سليمان! على عليه السلام پيوسته مى فرمود: دانش، دو گونه است: دانشى كه خداوند، آن را به فرشتگان و فرستادگانش آموخته است، كه آنچه او به فرشتگان و فرستادگانش آموخته، شدنى است و او خودش و فرشتگان و فرستادگانش را درغگو نمى نمايد؛ و دانشى كه نزد او پنهان است، كه آفريده اى را از آن آگاه نساخته است و هر كدام را بخواهد، پيش مى اندازد و هر كدام را بخواهد، پس مى اندازد و آنچه را بخواهد، محو مى كند و آنچه را بخواهد اثبات مى نمايد».
سليمان به مأمون گفت: اى امير مؤمنان! پس از امروز، ديگر بَدا را انكار نخواهم كرد و آن را ـ إن شاء اللّه ـ تكذيب نمى كنم.