۵۹۶۴. امام صادق عليه السلام : عيسى روح اللّه، از قومى گذر كرد كه همهمه و صدايشان در هم پيچيده بود . پرسيد : «اينان چه خبرشان است؟».
گفته شد : اى روح اللّه! امشب ، فلانى دختر فلانى، به عروسى فلانى پسر فلانى در مىآيد .
گفت : «امروز ، سر و صدا راه مىاندازند و فردا گريه مىكنند» .
يكى از آنان گفت : چرا، اى فرستاده خدا؟
گفت : «زيرا امشب، عروس آنان خواهد مُرد».
گفتند : خدا و فرستاده او راست مىگويند .
منافقان گفتند : فردا نزديك است !
وقتى صبح شد، آمدند و عروس را به حال خوديافتند، در حالىكه هيچ اتّفاقى نيفتاده بود . گفتند : اى روح اللّه! آن كه ديروز خبر دادى مىميرد ، نمرده است!
عيسى عليه السلام گفت : «خدا هر چه بخواهد، انجام مىدهد . ما را نزد او (عروس) ببريد . پس در حالى كه از همديگر سبقت مىگرفتند، رفتند تا [به خانه عروس رسيدند و] در زدند . شوهرش بيرون آمد . عيسى عليه السلام به او گفت : «از همسرت براى من اجازه بگير» .
شوهر، نزد همسرش آمد و به او خبر داد كه روح و كلمه خدا با گروهى، پُشت در هستند . همسرش خود را پوشاند. آن گاه عيسى عليه السلام وارد شد و به او گفت : «ديشب چه كار [خيرى] انجام دادى؟»
گفت: كارى انجام ندادم، مگر همان كارى كه در گذشته نيز انجام مىدادم . هر شب جمعه، نيازمندى مىآمد و ما غذاى او را تا شب جمعه بعدى مىداديم . در اين شب [جمعه] هم آمد، در حالى كه من و خانوادهام به كارهايى مشغول بوديم . او صدا زد؛ ولى كسى جوابش را نداد . دوباره صدا زد؛ ولى جواب نشنيد ، تا اين كه بارها صدا زد . وقتى سخنش را شنيدم، برخاستم و به صورت ناشناخته ، همان طور كه درگذشته به او غذا مىرسانديم ، غذا را به او رساندم .
[عيسى عليه السلام ] به او گفت : «از جايت برخيز» .
[او از جايش برخاست و ]ناگهان از زير لباس او مارى افعى پديدار گشت كه مانند ساقهاى ايستاده، دمش را به دندان گرفته بود .
[عيسى عليه السلام ] گفت : «به خاطر آنچه انجام دادى، اين افعى از تو باز داشته شده است» .
۵۹۶۵. امام صادق عليه السلام : يهودىاى از كنار پيامبر صلى الله عليه و آله گذر كرد و گفت : السّام عليك (مرگ بر تو) .
پيامبر خدا فرمود : «عليك (بر تو باد) ».
ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: با مرگ، به تو سلام كرد و گفت : مرگ بر تو !
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من نيز همان گونه جوابش دادم» . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرمود : «گردن اين يهودى را مار سياهى، از پشت مىگزد و او را مىكشد» .
يهودى رفت و هيزم بسيارى را جمع كرد و بار نمود. سپس زمانى نگذشت كه باز گشت . پيامبر خدا به او فرمود : «بارت را زمين بگذار».
او هيزمها را زمين گذاشت . ناگهان مار سياهى كه در درون هيزمها به چوبى پيچيده بود، پيدا شد . [پيامبر صلى الله عليه و آله ]فرمود : «اى يهودى! امروز، چه كردهاى؟».
گفت : جز جمعآورى اين هيزمها كارى نكردهام ، آن را بار كردم و آوردم ، در حالى كه دو قرص نان ، همراهم بود : يكى از آن دو را خودم خوردم و ديگرى را به مسكينى صدقه دادم .
پيامبر خدا فرمود : «به خاطر همان، خداوند، [اين مار سياه را] از او دفع كرد» و فرمود : «همانا صدقه، مرگ بد را از انسان برطرف مىكند» .