۵۹۳۶. امام باقر عليه السلام : داوود عليه السلام نشسته بود و جوانى با سر و وضع ژوليده نيز زمانى طولانى خاموش در نزد او بود . ناگهان، فرشته مرگ نزد او آمد و بر او سلام كرد . فرشته مرگ، نگاهش را به آن جوان، تيز كرد . داوود عليه السلام گفت : «نگاهت را به اين جوان، تيز كردهاى!» .
گفت : آرى . من مأموريت يافتهام تا هفت روز ديگر، جان او را در اين مكان بگيرم .
داوود عليه السلام نسبت به جوان، دلسوزى كرد و گفت: «اى جوان! آيا همسر دارى؟».
گفت : نه ؛ هرگز ازدواج نكردهام .
داوود عليه السلام گفت : «نزد فلانى» كه مردى صاحب اعتبار در بين بنى اسرائيل بود، «برو و به او بگو : "داوود به تو امر مىكند كه دخترت را به من تزويج كنى و او را امشب در اختيار من قرار دهى" . [خودت نيز] هر چه هزينه نياز دارى، فراهم كن و نزد او بمان و هر گاه هفت روز سپرى شد، در همين مكان پيش من باش» .
آن جوان سفارش داوود را انجام داد و آن مرد، دخترش را به همسرىِ وى در آورد و او را در اختيارش قرار داد . جوان، هفت روز در نزد آن دختر ماند . سپس روز هشتم، پيش داوود عليه السلام رفت . داوود عليه السلام به او گفت : «اى جوان! وضعيّتى را كه داشتى، چگونه ديدى؟».
گفت : هيچ گاه به اين اندازه در نعمت و شادى نبودم .
داوود عليه السلام گفت : «بنشين» .
داوود عليه السلام در انتظار نشست كه جوان، قبض روح شود . وقتى زمان گذشت ، به جوان گفت : «به منزلت برگرد و با خانوادهات باش. هر گاه روز هشتم شد، همين جا پيش من باش» .
جوان رفت و سپس روز هشتم به ديدار داوود عليه السلام آمد و نزد او نشست . سپس يك هفته ديگر گذشت . سپس نزد او آمد و نشست. آن گاه فرشته مرگ آمد . داوود عليه السلام گفت : «مگر تو به من نگفتى كه مأمور شدهاى كه پس از هفت روز، جان اين جوان را بگيرى ؟ هشت روز و هشت روز گذشت!».
گفت : اى داوود! همانا خداى متعال به خاطر دلسوزى تو ، به او رحم كرد و اَجَل او را تا سى سال، به تأخير افكند .