۴۳ / ۳
كوتاه همّتى
۶۲۶۹.پيامبرخدا صلى الله عليه و آله :هر كه همّتش خوراكش باشد، ارزشش به اندازه همان چيزى است كه مى خورد.
۶۲۷۰.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :چه قدر فاصله است ميان خواسته اين اعرابى و خواسته آن پيرزن بنى اسرائيل! زمانى كه موسى عليه السلام مأمور شد از دريا عبور كند و به كنار دريا رسيد، مركب هاى آنان صورت خود را بر گرداندند و به عقب بر گشتند. موسى عليه السلام گفت: «خدايا! چه شده است؟».
خداوند فرمود: تو در نزديكىِ قبر يوسف هستى. پس استخوان هاى او را با خودت ببر .
امّا چون قبرْ با خاك يكسان شده بود، موسى عليه السلام جاى آن را پيدا نمى كرد. لذا [از قوم خود] پرسيد: «آيا كسى از شما، جاى قبر را مى داند؟».
گفتند: اگر كسى باشد كه جاى آن را بلد باشد، آن كس، پيرزن بنى فلان است. او مى داند كجاست.
موسى عليه السلام دنبال او فرستاد. او به فرستادگان موسى عليه السلام گفت: چه مى خواهيد؟
گفتند: نزد موسى بيا. وقتى به حضور موسى آمد، به او فرمود: «تو مى دانى كه قبر يوسف كجاست؟».
گفت: آرى.
فرمود: «پس آن را به ما نشان بده».
پيرزن گفت: نه به خدا، مگر اين كه آنچه را از تو بخواهم، به من بدهى!
موسى به او فرمود: «مى دهم».
پيرزن گفت: از تو مى خواهم كه در بهشت، با تو در همان درجه اى باشم كه تو هستى.
موسى فرمود: «بهشت را بخواه [ ، كافى است]».
گفت: نه به خدا، راضى نمى شوم، مگر اين كه با تو باشم!
موسى سعى كرد او را از خواسته اش منصرف كند؛ امّا خداوند به موسى وحى فرمود كه: «آنچه مى خواهد، به او بده؛ زيرا اين از تو چيزى كم نمى كند».
موسى نيز خواسته پيرزن را قبول كرد و پيرزن ، قبر را نشان موسى داد. پس استخوان ها را در آوردند و از دريا گذشتند.
۶۲۷۱.امام باقر عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از [ظهور ]اسلام، در طائف بر مردى وارد شد و آن مرد از ايشان با احترام، پذيرايى كرد. پس از آن كه خداوند ، محمّد صلى الله عليه و آله را به سوى مردم فرستاد، به آن مرد گفته شد: آيا مى دانى آن كسى كه خداوند عز و جل به سوى مردم فرستاده است، كيست؟
گفت: نه.
گفتند: او محمّد بن عبد اللّه ، يتيم ابو طالب و همان كسى است كه در فلان و بهمان روز، در طائف ميهمان تو شد و تو او را گرامى داشتى.
پس آن مرد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و سلام كرد و مسلمان شد. آن گاه گفت : اى پيامبر خدا! آيا مرا مى شناسيد؟
پيامبر خدا فرمود: «تو كيستى؟».
گفت: من صاحب همان منزلى هستم كه شما در دوره جاهليت، در فلان و بهمان روز وقتى به طائف آمديد، وارد آن شديد و من با احترام، از شما پذيرايى كردم.
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: «خوش آمدى! حاجتت را بخواه».
گفت : دويست گوسفند با چوپانان آنها به من عطا فرماييد.
پيامبر خدا دستور داد به او دادند. سپس به اصحاب خود فرمود: «چه مى شد اگر اين مرد، از من همان چيزى را بخواهد كه پيرزن بنى اسرائيلى از موسى عليه السلام خواست؟!».
اصحاب گفتند: مگر پيرزن بنى اسرائيلى، از موسى عليه السلام چه خواست؟
فرمود: «خداوند عز و جل به موسى عليه السلام وحى فرمود : پيش از آن كه مصر را به قصد سرزمين مقدّس در شام، ترك گويى، استخوان هاى يوسف را با خود ببر .
موسى از قبر يوسف عليه السلام جويا شد. پيرمردى آمد و گفت: اگر كسى جاى قبر او را بلد باشد، آن كس، فلان پيرزن است. موسى عليه السلام در پىِ او فرستاد.
وقتى پيرزن آمد، موسى به او فرمود : تو جاى قبر يوسف را مى دانى؟
گفت: آرى .
موسى فرمود: پس، آن را به من نشان بده، هر چه بخواهى، به تو مى دهم .
پيرزن گفت: آن را نشانت نمى دهم، مگر اين كه هر چه من بگويم، همان را به من بدهى.
موسى فرمود: بهشت ، از آنِ تو باشد .
پيرزن گفت: نه، من تعيين مى كنم .
خداوند عز و جل به موسى وحى فرمود كه: نگران نباش . بگذار او تعيين كند .
موسى نيز به او گفت: تعيين با تو .
پيرزن گفت: مى خواهم كه روز قيامت در بهشت، با تو هم درجه باشم» .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «چه مى شد اگر اين مرد[ـِ طائفى]، از من همان چيزى را بخواهد كه آن پيرزن بنى اسرائيلى خواست؟!».