۵۸۵۳.پيامبر خدا صلى الله عليه و آلهـ درباره اين سخن خداوند متعال كه: «و در كودكى ، به او دانايى داديم» ـ: يعنى روى گردانى از دنيا . خداى متعال به موسى عليه السلام فرمود: «اى موسى! خودآرايان ، هرگز نمى توانند خويشتن را به زيورى بيارايند كه در چشم من ، زيباتر از روى گردانى [از دنيا] باشد» .
۵۸۵۴.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :خداوند ، بندگان را به زيورى برتر از زهد به دنيا و عفّت شكم و شهوت نياراست.
۵۸۵۵.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :نيكان ، در دنيا ، خود را به چيزى چون روى گردانى از دنيا نياراستند.
۵۸۵۶.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :پُرارج ترينِ مردم در دنيا ، كسى است كه به دنيا ارج ننهد .
۵۸۵۷.نوادر الاُصولـ به نقل از اَنَس ـ: نزد پيامبر خدا نشسته بوديم كه ناگاه فرمود: «هم اينك ، مردى از اهل بهشت به نزد شما مى آيد» . در اين هنگام ، مردى از انصار ـ كه آب وضو از ريشش مى چكيد و كفش خود را در دست چپش گرفته بود ـ وارد شد .
فرداى آن روز، باز پيامبر خدا فرمود: «هم اينك ، مردى از اهل بهشت ، نزد شما مى آيد» و باز ، همان مرد با همان وضع ، وارد شد.
فرداى آن روز نيز پيامبر صلى الله عليه و آله همان سخن را فرمود و باز ، همان مرد ، وارد شد. چون او برخاست و رفت، عبد اللّه بن عمرو بن عاص ، در پىِ او روان شد و [ به وى ]گفت: من با پدرم مشاجره كرده ام و سوگند خورده ام كه تا سه روز ، نزد او نروم. بنا بر اين، اگر صلاح مى دانى ، مرا نزد خود جاى ده ، تا به سوگندم عمل كنم .
مرد گفت: باشد.
[ عبد اللّه بن عمرو بن عاص مى گفت : با او رفتم و ] ديدم خيمه اى و نخلى و گوسفندى دارد. شب كه شد ، از خيمه اش خارج شد و بز خود را دوشيد و خرمايى چيد و آنها را نزد من نهاد و من خوردم ؛ ولى او خودش بى شام خفت ، و من شب را به نماز و عبادت گذراندم. صبح كه شد ، او صبحانه خورد ؛ ولى من روزه داشتم . سه شب به همين منوال گذشت و هر گاه در رخت خوابش از اين پهلو به آن پهلو مى شد ، ذكر خداى متعال مى گفت و تكبير مى گفت و صبح براى نماز ، بيدار مى شد و وضوى كامل مى گرفت و من ، جز سخن خير از او نمى شنيدم.
چون چند شب گذشت و كار او در نظر من تقريباً ناچيز آمد، گفتم: اى بنده خدا! ميان من و پدرم ، نه مشاجره اى بوده و نه قهرى؛ بلكه از پيامبر خدا ، سه بار در سه مجلس شنيدم كه فرمود: «هم اينك ، مردى از اهل بهشت نزد شما مى آيد» و هر سه بار ، تو وارد شدى . از اين رو ، خواستم [ مرا به خانه ات ببرى ] تا عمل تو را ببينم. پس به من بگو كه تو چه عملى انجام مى دهى [كه اهل بهشت شده اى]؟
مرد گفت: به نزد همان كسى كه به تو خبر داده ، برو تا از عمل من به تو خبر دهد.
من نزد پيامبر خدا رفتم. ايشان فرمود: «نزد خود او برو و بگو كه بايد حقيقت را به تو بگويد».
من نزد آن مرد رفتم و گفتم: پيامبر خدا به تو امر مى كند كه مرا خبر دهى.
مرد گفت: حال كه چنين است ، مى گويم : اگر دنيا از آنِ من باشد و از من گرفته شود ، ناراحت نمى شوم و اگر دنيا به من داده شود ، از آن شادمان نمى شوم. شب را در حالى مى خوابم كه از هيچ كس ، كينه اى به دل ندارم، و بر نعمتى كه خداوند به ديگرى داده است ، حسادت نمى كنم.
عبد اللّه گفت: امّا من ـ به خدا سوگند ـ شب ها را به عبادت مى گذرانم و روزها را روزه مى گيرم ؛ ليكن اگر گوسفندى به من ببخشند ، خوش حال مى شوم و اگر از دستم برود ، ناراحت مى شوم. به خدا سوگند كه خداوند ، تو را بر ما برترىِ آشكارى داده است .