۱۶۹.الإصابةـ به نقل از عوف بن خارجه ـ: به خدا سوگند ، در روزگار خلافت عمر ، نزد او بودم كه مردى بى مو از ميان مردم گذشت و آمد و جلوى عمر ايستاد و او را با عنوان خليفه ، سلام داد . عمر پرسيد : تو كيستى؟
گفت : مردى مسيحى! من ، امرؤ القيس ، پسر عَدىّ كلبى ام .
عمر ، او را نشناخت . مردى به او گفت : اين ، از قبيله بكر بن وائل است كه در جاهليت ، بر آنان ، حمله آورده است .
عمر گفت : چه مى خواهى؟
گفت : مى خواهم مسلمان شوم .
عمر ، اسلام را بر او عرضه كرد و او پذيرفت . سپس عمر ، نيزه اى خواست و پرچم امارت بر مسلمانانِ قبيله قُضاعه را براى او بست و پيرمرد ، باز گشت ، در حالى كه پرچم بر بالاى سرش به اهتزار در آمده بود . تا آن هنگام ، نديده بودم مردى كه يك نماز هم نخوانده ، اميرِ گروهى از مسلمانان شود .
على و دو پسرش برخاستند و على عليه السلام خود را به او رساند و به او گفت : «من ، على بن ابى طالب ، پسرعموى پيامبر صلى الله عليه و آله هستم و اين دو ، پسران من از دختر اويند و ما مى خواهيم داماد تو شويم . به ما همسر بده» .
امرؤ القيس گفت : اى على ! مُحَيّاه ، دختر امرؤ القيس را به همسرى تو در آوردم ، و اى حسن ! سَلمى دختر امرؤ القيس را به همسرى تو در آوردم ، و اى حسين ! رَباب دختر امرؤ القيس را به همسرى تو در آوردم .
او (رَباب) ، مادر سَكينه است و حسين عليه السلام ، در باره او سروده است :
به جانت سوگند ، من خانه اى را دوست دارمكه سَكينه و رَباب ، در آن ، جاى دارند
و او همان زنى است كه يك سال بر مزار حسين عليه السلام اقامت كرد و سپس سرود :
تا يك سال ماندم و سپس شما دو تن را بدرود مى گويمو هر كس يك سال كامل بگِريد ، عذر مقبولى [براى رفتن] آورده است .