۳۰.عيون أخبار الرضا عليه السلامـ به سندش ، از امام زين العابدين عليه السلام ـ: اسماء بنت عميس برايم حكايت كرد كه فاطمه عليهاالسلامفرمود : «چون به حسن عليه السلام باردار شدم و او را به دنيا آوردم ، پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و فرمود : اى اسماء! پسرم را برايم بياور . پس او را به پيامبر صلى الله عليه و آله دادم ...» .
اسماء گفت : يك سال بعد ، هنگامى كه حسين عليه السلام متولّد شد ، پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و فرمود : «اى اسماء ! پسرم را برايم بياور» و من او را به پيامبر صلى الله عليه و آله دادم .
۳۱.الخرائج و الجرائحـ به نقل از مقداد بن اسود ـ: فاطمه عليهاالسلام فرمود : «هنگامى كه حسن عليه السلام را به دنيا آوردم ، پدرم به من فرمان داد تا هنگامى كه او را از شير نگرفته ام ، لباسى براى لذّت بردن نپوشم . پس روزى پدرم به ديدارم آمد و حسن عليه السلام را ديد كه هسته مى مكد . فرمود : «او را از شير گرفته اى؟» .
گفتم : آرى .
فرمود : «هر گاه على خواست تو را در بر بگيرد ، مانعش مشو كه من در جلوى صورتت ، درخشش و نورى مى بينم ؛ زيرا به زودى ، حجّتى را براى اين مردم و حجّتى را بر ضدّ آنان ، به دنيا مى آورى» .
پس چون يك ماه از باردارى ام گذشت ، در درونم ، گرمايى احساس كردم و آن را به پدرم گفتم . او كاسه آبى خواست و بر آن ، وِردى خواند و در آن دميد و فرمود : «اين را بنوش» . من آن را نوشيدم و خداوند ، آن حالت را از من ، دور كرد .
در روز چهلم باردارى ، جنبشى مانند جنبش مورچه در پشتم ، ميان پوست و لباسم احساس كردم و اين گونه بودم تا ماه دوم باردارى به پايان رسيد . سپس ناآرامى و تحرّكى را احساس كردم و به خدا سوگند ، در دلم مى جنبيد و من اشتهاى به خوراك و نوشيدنى نداشتم و خداوند ، چنان مرا از آنها بى نياز داشت كه گويى يك مَن شير نوشيده ام ، تا آن كه ماه سوم ، تمام شد و من خير و بركت را در خانه ام احساس مى كردم .
چون به ماه چهارم در آمدم ، خدا مرا با او از تنهايى به در آورد و مقيم مسجد شدم و از آن ، جز براى نيازهايى كه برايم پديد مى آمد ، جدا نشدم و در همان ، بركت و سبكبارىِ برون و درونم بود تا ماه پنجم را نيز به پايان بردم .
هنگامى كه وارد ماه ششم شدم ، در شبِ تاريك ، به چراغْ نياز نداشتم و چون در مُصلّايم خلوت مى كردم ، صداى تسبيح و تقديس را در درونم مى شنيدم .
و چون نه روز از ماه ششم گذشت ، نيرويم افزون و ميل و لذّتم كم شد و اين را به اُمّ سَلَمه ۱ گفتم ، و خداوند به وسيله او مرا پشت گرمى داد .
روز دهم ، خواب ، چشمانم را رُبود . در خواب ، كسى نزدم آمد و بال خود را بر پشتم كشيد و از خواب پريدم . برخاستم و وضوى كاملى گرفتم و دو ركعت نماز خواندم و دوباره خوابم برد . در خواب ، مردى سفيدپوش نزدم آمد و بالاى سرم نشست و در صورت و پشتم دميد . من ، هراسان برخاستم و وضوى كاملى گرفتم و چهار ركعت نماز گزاردم و دوباره خواب ، مرا در رُبود . مردى به خوابم آمد و مرا نشاند و حِرز و تعويذى بر من آويخت .
صبح آن روز كه نوبت آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه اُمّ سلمه بود ، لباس حَمامه ۲ را پوشيدم و نزد اُمّ سلمه رفتم . پيامبر صلى الله عليه و آله به چهره ام نگريست و چون شادى را در چهره اش ديدم ، هراس رؤياهاى شب گذشته ام از ميان رفت و آن را براى پيامبر صلى الله عليه و آله حكايت كردم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «مژده باد تو را ! فرد اوّل ، دوستم عزرائيل عليه السلام بوده كه فرشته مأمور به گشودن رحِم هاى زنان است و نفر دوم ، دوستم ميكائيل عليه السلام بوده كه فرشته مأمور به رحِم هاى زنان خاندان من است . آيا در تو دميد؟» .
گفتم : آرى .
سپس پدرم مرا به خود چسباند و فرمود : «و نفر سوم ، برادرم جبرئيل عليه السلام بوده كه خداوند ، او را پاسدار فرزندت كرده است» .
من باز گشتم و در پايان شش ماه ، وضع حمل كردم .