۲ / ۶
جلوگيرى امام عليه السلام از ازدواج يزيد با هند ، دختر سهيل بن عمرو
۷۶۶.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمىـ به نقل از ابن مبارك ، يا غير او ـ: به من خبر رسيد كه معاويه به يزيد گفت : آيا لذّتى در دنيا مانده است كه به آن نرسيده باشى؟
گفت : آرى . من و عبد اللّه بن عامر بن كَريز ، هر دو ، از اُمّ اَبيها هند دختر سهيل بن عمرو ، خواستگارى كرديم ؛ امّا او ازدواج با عبد اللّه را پذيرفت و مرا رها كرد .
عبد اللّه بن عامر ، كارگزار معاويه در بصره بود . معاويه در پى او فرستاد و چون آمد ، گفت : امّ ابيها هند را طلاق بده تا يزيد ، ولى عهد مسلمانان ، او را بگيرد .
عبد اللّه گفت : من چنين نمى كنم .
گفت : [اگر بپذيرى ،] بصره را ملك تو مى كنم ؛ امّا اگر اطاعت نكنى ، تو را از آن ، عزل مى كنم .
عبد اللّه گفت : هر چه بشود [ ، طلاقش نمى دهم] .
هنگامى كه عبد اللّه از پيش معاويه بيرون آمد ، پيشكارش به او گفت : زنى به جاى زنى ! آيا نمى خواهى بصره را در برابر طلاق دادن زنى ، به دست آورى ؟
عبد اللّه به سوى معاويه باز گشت و گفت : او را طلاق دادم .
و معاويه او را به [امارت ]بصره باز گرداند . هنگامى كه عبد اللّه ، به اندرون رفت ، امّ ابيها هند ، او را ديد . عبد اللّه به او گفت : خود را بپوشان .
او گفت : ملعون ، كار خودش را كرد! و در پرده رفت .
معاويه ايّام عدّه را نگاه داشت و چون پايان يافت ، ابو هريره را روانه كرد تا او را براى يزيد ، خواستگارى كند و به او گفت : هزار هزار [سكّه] مهر او كن .
ابو هريره حركت كرد و اوّل به مدينه آمد و بر حسين بن على عليه السلام گذشت . حسين عليه السلام پرسيد : «اى ابو هريره ! براى چه به مدينه آمده اى؟» .
گفت : مى خواهم به بصره بروم تا امّ ابيها هند را براى ولى عهد مسلمانان ، يزيد ، خواستگارى كنم .
حسين عليه السلام فرمود : «آيا براى من نيز او را خواستگارى مى كنى؟» .
ابو هريره گفت : اگر بخواهى [ ، آرى] .
حسين عليه السلام فرمود : «مى خواهم» .
ابو هريره به بصره رسيد و به هند گفت : اى امّ ابيها ! امير مؤمنان ، تو را براى ولى عهد مسلمانان ، خواستگارى كرده و هزار هزار مهرت نموده است . بر حسين بن على گذشتم و او نيز تو را ياد كرده است .
هند گفت : اى ابو هريره ! نظر تو چيست؟
ابو هريره گفت : اين ، با توست .
هند گفت : لبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را بوسيده ، براى من محبوب تر است .
و بدين گونه ، به عقد حسين بن على عليه السلام در آمد . ابوهريره باز گشت و به معاويه خبر داد . معاويه به او گفت : اى درازگوش! تو را براى اين كار نفرستاده بوديم !
پس از آن ، عبد اللّه بن عامر به قصد حج گزاردن ، بيرون آمد و در راه از مدينه عبور كرد و حسين بن على عليه السلام را ديد و به او گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! آيا اجازه گفتگو با هند را به من مى دهى؟
گفت : «اگر بخواهى ، [آرى]» .
عبد اللّه همراه حسين عليه السلام به خانه رفت و از هند ، اجازه ورود خواست . او اجازه داد و حسين عليه السلام نيز با عبد اللّه وارد شد . عبد اللّه بن عامر به او گفت : اى امّ ابيها ! امانتى كه نزدت گذاشته بودم ، چه شد؟
گفت : نزد من است . اى دختر! آن دُرج ۱ را بياور .
او آن را آورد و گشود . پر از مرواريد و جواهرهاى درخشان بود . ابن عامر گريست . حسين پرسيد : «چرا مى گريى؟» .
گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! آيا مرا سرزنش مى كنى كه چرا بر چنين زن پارسا و باكمال و باوفايى مى گريم؟
حسين عليه السلام فرمود : «اى ابن عامر ! من چه مُحلِّل خوبى ميان شما بودم . او را طلاق دادم» .
عبد اللّه ، حج گزارد و چون باز گشت ، با او ازدواج كرد .