۹۴۲.الفتوح :چون نامه يزيد به دست وليد بن عُتبه رسيد و آن را خواند ، گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ جِعُونَ» . واى بر وليد بن عُتبه! چه كسى مرا به اين اِمارت افكند ؟ مرا با حسين پسر فاطمه ، چه كار؟!
آن گاه پيكى به سوى مروان بن حكم فرستاد و نامه يزيد را به وى نشان داد. مروان ، نامه را خواند و استرجاع كرد (إنّا للّهِ گفت) و سپس گفت: خدا ، امير مؤمنان ، معاويه را رحمت كند!
وليد گفت: به من بگو كه با اين گروه چه كنم .
مروان گفت: هم اينك به دنبال آنان بفرست و آنان را به بيعت و فرمانبَرى از يزيد فرا بخوان . اگر بيعت كردند ، از آنان بپذير و اگر امتناع ورزيدند ، گردن آنان را بزن ، پيش از آن كه از مرگ معاويه مطّلع شوند ؛ زيرا اگر از مرگ معاويه خبردار شوند ، هر كدام به سمتى مى رود و پرچم مخالفت به پا مى دارد و مردم را به سوى خود ، دعوت مى كند، و اگر چنين شود ، مى ترسم از سوى آنان به تو آسيب هايى رسد كه توان مقاومت در برابر آنها را نداشته باشى ، بجز عبد اللّه بن عمر كه گمان نمى كنم او در اين امر با كسى مخالفت ورزد ، مگر آن كه خلافت به او رو آورد و آن را بر عهده گيرد. پس ، از او صرف نظر كن و به سوى حسين بن على و عبد الرحمان بن ابى بكر و عبد اللّه بن زبير بفرست و آنان را به بيعت فرا بخوان، گرچه مى دانم تنها حسين بن على ، دعوت تو را به بيعت با يزيد ، هرگز اجابت نمى كند و براى يزيد ، حقّ [حكومت و] اطاعت بر خود ، قائل نيست . به خدا سوگند ، اگر جاى تو بودم ، يك كلمه هم با حسين، صحبت نمى كردم و او را گردن مى زدم . هر چه بادا باد !
[راوى] مى گويد: وليد بن عُتبه ، مدّتى به زمين ، خيره شد و سپس سر بلند كرد و گفت : كاش وليد ، زاده نشده بود و به دنيا نيامده بود ! سپس اشك در چشمانش جمع شد.
آن گاه دشمن خدا ، مروان ، به وى گفت: آه ـ اى امير ـ از آنچه گفتم ، بى تابى مكن ! به راستى كه فرزندان على ، دشمنان هميشگى اند . آنان ، عثمان را كشتند و به جنگ با معاويه برخاستند . از اين گذشته ، مى ترسم اگر مسئله حسين را حل نكنى ، موقعيت خود را نزد يزيد از دست بدهى .
وليد بن عُتبه به وى گفت: بس كن ـ مروان ـ و در باره فرزند فاطمه ، درست سخن بگو . به راستى كه او يادگار فرزندان پيامبران است.