۷۵۰.أنساب الأشرافـ به نقل از مسافع بن شيبه ـ: معاويه حج گزارد . به رَدْم ۱ كه رسيد ، حسين عليه السلام افسار شتر معاويه را گرفت [و نگذاشت حركت كند] . آن را نشاند و مدّتى طولانى با او درِ گوشى ، سخن گفت . سپس باز گشت و معاويه نيز مركبش را بانگ زد و به راه افتاد .
عمرو بن عثمان بن عفّان به معاويه گفت : حسين ، مركبت را مى نشاند و تو از او ـ در حالى كه پسر [على] ابن ابى طالب است ـ دست مى كشى و او را به آنچه مى دانى ، تشجيع مى كنى ؟
معاويه گفت : سخن از على مگو ، كه ـ به خدا سوگند ـ از من جدا نشد ، مگر آن كه مى ترسيدم مرا بكشد و اگر مرا مى كشت ، شما كام روا نمى شديد و شما بى ترديد ، از هاشميان ، روز سختى مى داشتيد .
۷۵۱.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة)ـ به نقل از مسافع بن شيبه ـ: حسين عليه السلام معاويه را در مكّه كنار رَدْم ديد و افسار مركب او را گرفت و آن را نشاند . سپس مدّتى طولانى با او درِ گوشى ، راز گفت و سپس رفت . معاويه هم مركبش را بانگ زد [تا برود] . يزيد به او گفت : هماره مردى جلويت را بگيرد و مركبت را بنشاند ؟!
معاويه گفت : او را وا گذار ، شايد اين كار را از كسى ديگر جز من بخواهد و او نكند و همو به قتلش برساند !
۷۵۲.المناقب ، ابن شهرآشوب :عربى باديه نشين ، به حاجت خواهى، نزد معاويه آمده بود كه حسين عليه السلام نيز نزد معاويه آمد . معاويه از او روى گرداند و سرگرم [گفتگو با] حسين عليه السلام شد . آن باديه نشين به يكى از حاضران گفت : اين مرد كه وارد شد ، كيست؟
گفتند : حسين بن على است .
باديه نشين به حسين عليه السلام فرمود : اى پسر دختر پيامبر خدا ! حتما براى بر آوردن حاجتم ، با معاويه گفتگو كن .
حسين عليه السلام آن را با معاويه در ميان نهاد و او حاجتش را بر آورد .
پس باديه نشين ، چنين سرود :
نزد عَبشَمى ۲ آمدم ، به من نبخشيدتا آن كه فرزند پيامبر ، او را بر انگيخت
او پسر كرم و بخشش مصطفاستاز دل بتولِ پاك
و هاشم را بر شما برترى استمانند برترىِ سبزى بهار بر خشك سال .
معاويه گفت : اى مرد باديه! من به تو مى بخشم و تو حسين را مى ستايى؟
باديه نشين گفت : اى معاويه ! تو از حقّ او ، به من عطا كردى و به سفارش او ، حاجت مرا روا نمودى .