۸۵۰.المعجم الكبير :اُمّ سلمه گفت : حسن و حسين عليهماالسلام پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله در اتاق من بازى مى كردند كه جبرئيل فرود آمد و گفت: اى محمّد! امّت تو، اين پسرت را پس از تو مى كشند . و با دستش به حسين عليه السلام اشاره كرد .
پيامبر خدا گريست و او را به سينه اش چسباند . پيامبر خدا سپس [به من ]فرمود : «اين خاك ، نزد تو امانت باشد» و آن را بوييد و فرمود: «واى از كرب و بلا!» .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اى اُمّ سلمه! هنگامى كه اين خاك، خون شد، بدان كه پسرم كشته شده است» .
اُمّ سلمه آن را در شيشه اى نهاد و هر روز به آن مى نگريست و مى گفت: روزى كه در آن خون خواهى شد ، روز بزرگى است .
۸۵۱.الأمالى ، طوسىـ به نقل از زينب بنت جحش ـ: پيامبر صلى الله عليه و آله روزى نزد من آرميده بود كه حسين عليه السلام آمد . من از بيم آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله را بيدار كند، او را سرگرم مى كردم كه در يك لحظه غفلت من، به درون رفت و من در پى او رفتم كه ديدم بر شكم پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته... و ادرار مى كند. خواستم او را از آن جا بردارم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «اى زينب! فرزندم را وا گذار كه ادرارش را تمام كند» .
هنگامى كه او ادرارش را تمام كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله وضو گرفت و به نماز ايستاد و چون به سجده رفت، حسين عليه السلام بر او سوار شد و پيامبر صلى الله عليه و آله در همان حالت ماند تا حسين عليه السلام فرود آمد و چون برخاست، حسين عليه السلام باز گشت و پيامبر صلى الله عليه و آله او را بلند كرد تا از نمازش فارغ شد . آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله دستش را گشود و مى فرمود : «اى جبرئيل! نشانم بده، نشانم بده» .
من گفتم: اى پيامبر خدا! امروز ديدم كارى را انجام مى دهى كه تا كنون نديده بودم انجام دهى .
فرمود: «آرى . جبرئيل نزدم آمد و مرا به خاطر پسرم حسين، تسليت داد و به من خبر داد كه امّتم او را مى كشند و خاكى سرخ برايم آورد» . ۱