۸۴۴.المعجم الكبيرـ به نقل از اُمّ سلمه ـ: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: «جلوى در بنشين و كسى بر من وارد نشود» .
من جلوى در نشسته بودم كه حسين عليه السلام آمد و رفتم كه او را بگيرم ؛ ولى از من پيشى گرفت و بر جدّش وارد شد .
گفتم: اى پيامبر خدا! خدا مرا فداى تو كند! به من فرمان دادى كه كسى بر تو وارد نشود و پسرت آمد و رفتم كه او را بگيرم ؛ ولى از من پيشى گرفت و چون [ماندنش در نزد تو] طول كشيد ، از در ، سر كشيدم و ديدم كه چيزى را با دستانت اين سو و آن سو مى كنى و اشك هايت سرازير شده و كودك بر روى شكمت است!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آرى . جبرئيل ، نزد من آمد و به من خبر داد كه امّتم او را مى كشند و خاكى را كه بر آن كشته مى شود ، برايم آورد و اين ، همان است كه در كف دستم اين سو و آن سو مى كنم» .
۸۴۵.المصنَّف ، ابن ابى شَيبهـ به نقل از اُمّ سَلَمه ـ: حسين عليه السلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله در آمد و من جلوى در نشسته بودم. [به درون ، ]سر كشيدم و در كف دست پيامبر صلى الله عليه و آله ، چيزى ديدم كه آن را اين سو و آن سو مى كرد و حسين عليه السلام بر روى شكم او خوابيده بود . گفتم : اى پيامبر خدا! سَرَك كشيدم و ديدم چيزى را در كف دستت مى چرخانى و كودك بر روى شكمت خوابيده است و اشك هايت ريزان است!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «جبرئيل ، خاكى را كه او بر آن كشته مى شود، نزد من آورد و به من خبر داد كه امّتم او را مى كشند» .
۸۴۶.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة)ـ به نقل از عايشه ـ: پيامبر خدا خوابيده بود كه حسين به سوى او چهار دست و پا مى رفت . او را از ايشان دور كردم . سپس به برخى كارهايم پرداختم ، كه حسين ، خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله با چشم گريان ، بيدار شد.
گفتم: چه چيزى شما را به گريه انداخته؟
فرمود: «جبرئيل ، خاكى را كه حسين بر آن كشته مى شود ، به من نشان داد و خشم خدا بر كسى كه خون او را مى ريزد ، شدّت گرفته است» و دستش را گشود و يك مشت خاك در آن بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اى عايشه! سوگند به آن كه جانم به دست اوست، اين [موضوع] ، مرا اندوهگين مى كند . چه كسى از امّتم، حسين را پس از من مى كشد؟!» .