۸۴۳.المعجم الكبيرـ به نقل از ابو اُمامه ـ: پيامبر خدا به زنانش فرمود: «اين كودك را نگريانيد» و مقصودش حسين عليه السلام بود و آن روز ، نوبت [ماندن پيامبر صلى الله عليه و آله نزد] اُمّ سلمه بود .
جبرئيل فرود آمد . پيامبر خدا به درون خانه رفت و به اُمّ سلمه فرمود : «مگذار كسى بر من در آيد» ؛ امّا حسين عليه السلام آمد و چون به پيامبر صلى الله عليه و آله در اندرون خانه نگريست ، خواست كه داخل شود . امّ سلمه او را گرفت و در كنار خود ، نگاه داشت و با او سخن مى گفت و آرامَش مى كرد ؛ ولى چون گريه اش شديد شد، رهايش كرد و او به اندرون رفت و در دامان پيامبر خدا نشست .
جبرئيل گفت: امّت تو، اين پسرت را به زودى مى كشند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «آنان با آن كه به من ايمان دارند، او را مى كشند؟!» .
گفت: آرى، او را مى كشند .
آن گاه جبرئيل ، خاكى را بر گرفت و گفت: در فلان جا .
پيامبر خدا ، در حالى كه حسين عليه السلام را به آغوش گرفته بود ، پريشان و اندوهگين بيرون آمد و اُمّ سلمه گمان كرد كه ايشان از ورود كودك ، ناخشنود شده است . گفت: اى پيامبر خدا! فدايت شوم! تو به ما فرموده بودى : «اين كودك را مگريانيد» و به من فرمان دادى كه نگذارم كسى بر تو در آيد و او آمد و من رهايش گذاشتم !
پيامبر صلى الله عليه و آله به اُمّ سلمه پاسخى نداد و به سوى يارانش كه نشسته بودند ، رفت و به ايشان فرمود: «بى ترديد ، امّتم اين را مى كشند» .
ميان آن گروه ، ابو بكر و عمر هم ـ كه پرجرئت ترين افراد بر پيامبر صلى الله عليه و آله [در سؤال كردن ]بودند ـ حضور داشتند و گفتند: اى پيامبر خدا! با آن كه باايمان هستند، او را مى كشند؟!
فرمود: «آرى، و اين ، خاك [قتلگاه ]اوست» و آن را به ايشان نشان داد.