۷۹۲.الفتوح :معاويه در وصيّت به پسرش يزيد ، گفت : ابن عبّاس برايم نقل كرد كه : من هنگام جان دادنِ پيامبر خدا ، حاضر بودم . پيامبر صلى الله عليه و آله حسين بن على را به سينه اش چسبانده بود و مى فرمود : «اين ، از پاك ترين [فرزندان] تبار من و نورهاى خاندانم و گزيده زاد و رود من است . خدا به كسى كه او را پس از من نپايد ، بركت ندهد!» . ابن عبّاس گفت : سپس پيامبر صلى الله عليه و آله ساعتى از هوش رفت و چون به هوش آمد ، فرمود : «اى حسين! روز قيامت ، ميان من و قاتل تو ، محاكمه اى در پيشگاه خداوندم خواهد بود و خوش حال و دل آسوده ام كه خداوند مرا در روز قيامت ، خصم و طرف دعواى قاتل تو قرار داده است» .
پسر عزيزم ! اين ، سخن ابن عبّاس است و من برايت مى گويم كه پيامبر خدا فرمود : «جبرئيل عليه السلام روزى نزد من آمد و به من خبر داد و گفت : اى محمّد! به زودى امّت تو ، پسرت حسين را مى كُشند و قاتل او ، نفرين شده اين امّت است» .
پسر عزيزم! پيامبر خدا ، بارها قاتل حسين را لعنت كرد . مراقب خودت باش تا به او آزار نرسانى كه ـ پسركم! ـ به خدا سوگند ، او حقّى بزرگ دارد و ديدى كه من چگونه او را در حياتم تحمّل مى كردم و در برابرش سر فرود مى آوردم ، با آن كه با سخن تند و تلخ ، با من روبه رو مى شد و دلم را به درد مى آورد ؛ امّا من پاسخش را نمى دادم و چاره اى نداشتم ؛ چرا كه او در اين روزگار ، يادگارى براى زمينيان است ؛ و هر كس هشدار داد ، عذر دارد .
معاويه ، سپس رو به ضحّاك و مُسلم بن عُقبه كرد و به آن دو گفت : بر اين گفته ام ، گواه باشيد كه به خدا سوگند ، اگر حسين، هر بدى اى با من بكند ، او را هميشه تحمّل خواهم كرد و خداوند، مرا براى [ريختن] خون او ، مؤاخذه نخواهد كرد . اى يزيد ! آيا آنچه را به تو وصيّت كردم ، دريافتى؟
گفت : دريافتم ، اى امير مؤمنان !
معاويه آن گاه ، گفت : مواظب حجازيان باش ، كه ريشه و شاخه تو هستند . هر يك از آنان كه نزد تو آمد و يا غايب بود ، گرامى اش بدار و با آنان ، جفا مدار و از خود مران .
و مراقب عراقيان باش ، كه آنان هرگز تو را دوست نخواهند داشت و خيرخواهت نخواهند بود ، امّا تا آن جا كه امكان دارد و مى توانى ، با آنان مدارا كن و اگر هر روز از تو بركنارىِ كارگزارى را خواستند ، چنين كن ، كه براى تو بركنارىِ يك كارگزار ، آسان تر و سبُك تر از در آمدن صدهزار شمشير بر ضدّ توست .
و محافظ شاميان باش ، كه آنان خاصّان و پشتوانه تو هستند و من ، آنان را آزموده و امتحان كرده ام . آنان به گاه رويارويى ، شكيبا و در نبرد ، پشتيبان اند ، و اگر كارى از دشمنت تو را بيمناك كرد ، از شاميان كمك بگير و چون كارشان را ساختى ، شاميان را به سرزمين هاى خود باز گردان و تا به هنگام نياز ، در همان شام باشند .
سپس معاويه نفس عميقى كشيد و مدّتى طولانى از هوش رفت . چون به هوش آمد ، گفت : آخ ، آخ ! «حق آمد و باطل رفت ، كه باطل ، رفتنى است» .
سپس با اين شعر ، آغاز كرد :
اى خدا ! اگر در حساب ، سخت بگيرىعذابى خواهم داشت كه تاب آن را ندارم.
اى خداى مهربان! بُوَد كه در گذرىاز بدكارى كه به اندازه خاك ، گناه دارد .
آن گاه ، به خانواده و نزديكان و پسر عموهايش رو كرد و گفت : از خدا پروا كنيد ، آن چنان كه حقّ پروا كردن از اوست . پرواى الهى ، سپرى محكم و نگاه دارنده است . و واى بر آن كه از خدا پروا نكند ، در حالى كه از عذاب و كيفر دردناك او مى هراسد .
سپس گفت : بدانيد كه من ، روزى پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله بودم . پيامبر صلى الله عليه و آله ناخن هايش را مى چيد و من از ناخن هاى او بر گرفتم و آنها را در ظرفى كه نزدم بود ، نهادم . از موى او نيز پيش من هست . هنگامى كه من مُردم و مرا غسل و كفن كرديد ، آن ناخن را تكّه تكّه كنيد و در چشم من بگذاريد و مو را هم در دهان و گوش هايم بنهيد و بر من ، نماز بخوانيد و در قبرم به خاك بسپاريد و مرا با خدايم وا نهيد ، كه خداى من ، رئوف و مهربان است .
سپس سخنش قطع شد و ديگر ، چيزى نگفت .