۷۴۳.أنساب الأشراف:معاويه به حسين بن على عليه السلام نوشت: امّا بعد ، در باره تو ، خبر امورى به من رسيده كه دوست دارم تو را از آنها دور ببينم . اگر خبرْ درست باشد ، از تو نمى پذيرم ـ و به جانم سوگند ، كسى كه دست وفا و عهد داده و پيمان بسته ، سزاوار وفا كردن است ـ ، و اگر نادرست باشد ، تو كام رواترينِ مردم به آن هستى و حظّ خود مى برى و به عهد خدا ، وفا مى كنى . پس مرا وادار مكن كه از تو ببُرم و به تو بدى نمايم ، كه من هر گاه سرزنشت كنم ، انكارم مى كنى و هر گاه به من نيرنگ بزنى ، به تو نيرنگ مى زنم . پس ، از در هم شكستن اجتماع اين امّت و بازگرداندن آنها به فتنه ، پروا كن ؛ چرا كه تو مردم را آزموده اى و تجربه كرده اى و پدرت از تو برتر بود و همه اين افرادى كه به تو پناه آورده اند ، گرد او جمع شده بودند و گمان نمى برم كه آنچه را براى پدرت تباه كردند ، براى تو به سامان آورند . پس به خود و دينت بنگر «و كسانى كه يقين ندارند ، تو را سبُك نكنند» .
حسين عليه السلام در پاسخ نوشت : «امّا بعد ، نامه ات به من رسيد . نوشته بودى كه در باره من ، خبرهايى به تو رسيده كه آنها را دوست ندارى و اگر درست باشد ، از من نمى پذيرى ، و [كسى] جز خداوند ، به سوى نيكويى ها راه نمى نمايد و بر آنها استوار نمى دارد .
امّا سخن چينىِ انجام شده براى تو را چاپلوسان سخن چينِ تفرقه افكن در ميان جماعت ، انجام داده اند . من سرِ جنگ و مخالفت با تو ندارم . سوگند به خدا ، آن را وا نهاده ام و من از اين وا نهادن ، از خدا مى ترسم و گمان نمى كنم خداوند از اين كه دشمنى با تو را كنار گذاشته ام ، خشنود باشد و در باره تو و دوستان متجاوز مُلحدت ـ كه حزب ستمكاران و دار و دسته شيطان اند ـ ، كمترين عذرى را از من بپذيرد .
آيا تو حُجر بن عدى و يارانش را [به ستم] نكشتى ؛ آنان كه نمازگزار و عابد بودند و ستم را زشت و بدعت ها را دهشتناك مى شمردند و از سرزنش هيچ سرزنشگرى در راه خدا نمى ترسيدند ؟ اين قتل را پس از امان دادن به آنها ، با همه وثيقه ها و سوگندهاى غليظ ، انجام دادى .
آيا تو قاتل عمرو بن حَمِق ، صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله ، نيستى كه عبادت ، فرسوده اش كرده بود و رنگش را زرد و بدنش را لاغر نموده بود؟
آيا تو زياد بن سميّه را كه بر بستر عُبَيد (برده ثقيف) زاده شده بود ، پسر پدرت نخواندى ، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده بود : فرزند ، متعلّق به بستر [ـِ زوجيت ]است و براى زناكار ، سنگ است ؟
تو سنّت پيامبر خدا را وا نهادى و به عمد ، با فرمان او مخالفت كردى و از سرِ تكذيب ، هوس خود را دنبال كردى ، بى آن كه ره نمودى از جانب خدا داشته باشى . سپس زياد را بر كوفه و بصره مسلّط كردى تا دستان مسلمانان را قطع كند و چشمان آنان را با ميله داغ ، بر كَنَد و به شاخه هاى نخل بياويزد . گويى تو از امّت نيستى و امّت هم از تو نيستند ، كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : هر كس بيگانه اى را جزء خاندان قومى حساب كند كه خويشاوند آنان نيست ، ملعون است .
آيا تو همان نيستى كه [زياد] ابن سميّه به تو نوشت : حَضْرَميان ، بر دين على هستند . و تو به او نوشتى : هر كس را كه بر دين على و انديشه اوست ، بكُش . و او هم به فرمان تو ، آنان را كُشت و مُثلِه كرد ؟ دين على عليه السلام ، دين محمّد صلى الله عليه و آله است كه بر سرِ آن با پدرت مى جنگيد ؛ كسى كه تو با بستن خود به [آيين] او ، بر اين جايگاه نشسته اى و اگر آن نبود ، برترين شرف تو ، زحمت ترتيب دادن دو سفر [ِ زمستانى و تابستانى قريش ] در طلب شراب بود .
گفته اى: به خودت و دينت و به امّت بينديش و اجتماع و اُلفت امّت را نشكن و مردم را به فتنه باز نگردان . من فتنه اى بزرگ تر از فرمان روايىِ تو بر اين امّت ، نمى شناسم و براى خود و دينم ، رأى اى برتر از جهاد با تو نمى دانم . اگر جهاد كنم ، مايه نزديكىِ من به پروردگارم است و اگر آن را وا گذارم ، گناهى است كه از فراوانىِ كوتاهى ام در آن ، از خدا مغفرت مى طلبم و از خدا مى خواهم كه به درست ترين كار ، موفّقم بدارد .
امّا زيان نيرنگ تو با من ، بيش از هر كس ديگر ، به خودت مى رسد ، مانند همين كار تو با اين چند تنى كه آنان را كُشتى و مُثله شان نمودى ، با آن كه آنان ، در حال صلح با تو بودند ؛ نه با تو جنگيده و نه پيمانت را شكسته بودند ، و فقط از چيزى (قيامى) ترسيدى كه اگر هم آنان را نمى كُشتى ، پيش از آن كه آنها كارى كنند ، مى مُردى و يا آنان پيش از رسيدن به آن ، مى مُردند .
پس ـ اى معاويه ـ قصاص را در پيشِ رو دارى . به حساب ، يقين داشته باش و بدان كه خدا ، نوشته اى دارد كه هيچ كار كوچك و بزرگى نيست ، جز آن كه آن را بر شمرده است . خدا فراموش نمى كند دستگير كردن هايت را به خاطر گمان [و بدبينى] ، و كُشتن اوليا را از روى شُبهه و تهمت ، و بيعت گرفتنت را از مردم براى پسرت ، آن جوانِ نابخردِ شرابخوار و سگباز !
جز اين نمى دانم كه خود را تباه كردى و دينت را هلاك نمودى و امانتت را خوردى و مردمت را فريفتى و جايگاهى از آتش براى خود بر گرفتى . پس دور باد قوم ستمكار از رحمت خداوند!» .