۱۰۶۶.تاريخ الطبرىـ به نقل از عمّار دُهْنى ، از امام باقر عليه السلام ـ: يزيد ، غلامش را ـ كه نامش سرجون بود و از او مشورت مى گرفت ـ خواست و خبر ناتوانى نعمان بن بشير را به وى داد. سرجون به يزيد گفت: اگر معاويه زنده بود ، رأى او را مى پذيرفتى؟
گفت: آرى.
گفت: پس، از من بپذير كه براى كوفه كسى سزاوارتر از عبيد اللّه نيست. او را بر كوفه بگمار.
يزيد از عبيد اللّه ، خشمگين بود و مى خواست او را از حكومت بصره نيز عزل كند. آن گاه يزيد براى عبيد اللّه نامه نوشت كه از او راضى است و حكومت كوفه را نيز به همراه حكومت بصره به وى سپرده است و برايش نوشت كه دنبال مسلم بن عقيل بگردد و اگر او را يافت ، بكشد.
۱۰۶۷.الفتوح :چون نامه ها نزد يزيد بن معاويه بسيار شدند ، غلام پدرش ـ كه نامش سِرجون بود ـ را خواست و به وى گفت: اى سرجون ! در باره كوفه چه نظر دارى؟ مسلم بن عقيل ، وارد كوفه شده و شيعيان با حسين بن على ، بيعت كرده اند .
سرجون به يزيد گفت: اگر نظر بدهم ، مى پذيرى؟
يزيد گفت: بگو تا بشنوم.
سرجون گفت: به نظرم نامه اى براى عبيد اللّه بن زياد ـ كه امير بصره است ـ بنويس و كوفه را نيز در قلمرو حكومت او قرار ده تا او وارد كوفه شود و عهده دار حلّ مشكل گردد.
يزيد گفت: به جانم سوگند كه اين ، درست است.