۱۲۳۹.مروج الذهب :مسلم را نزد ابن زياد آوردند . وقتى سخن ابن زياد تمام شد و مسلم هم جواب هاى درشتى به وى داد، دستور داد او را بالاى قصر ببرند . آن گاه اَحمَرى ـ همان كه مسلم بر او ضربت زده بود ـ را فرا خواند و گفت: تو بايد گردنش را بزنى تا انتقام ضربتى را كه خورده اى ، بگيرى.
مسلم را به بالاى قصر بردند و بُكَير احمرى ، گردنش را زد و سر مسلم بر زمين افتاد . آن گاه بدن را به سر ، ملحق كردند... .
آن گاه ابن زياد، بُكَير بن حُمران ـ كه گردن مسلم را زد ـ را خواست و به وى گفت: او را كشتى؟
گفت: آرى.
ابن زياد گفت: وقتى او را براى كشتن به بالاى قصر مى بردى ، چه مى گفت ؟
گفت: تكبير و تسبيح و تهليل مى گفت و استغفار مى كرد و هنگامى كه مى خواستم گردنش را بزنم ، گفت: بار خدايا ! ميان ما و قومى كه ما را فريفتند و تكذيب كردند و آن گاه ما را خوار ساختند و كشتند ، داورى فرما .
[بُكَير گفت :] من گفتم: ستايش ، خداى را كه قصاص مرا از تو گرفت ! و سپس ضربتى به وى زدم ؛ ولى تأثير نكرد .
مسلم به من گفت: آيا بس نيست ؟ [ديه وارد آوردن] يك خدشه بر من ، به اندازه خون توست ، اى بَرده!
ابن زياد گفت: فخرفروشى به هنگام مرگ ؟!
احمرى گفت : ضربه دوم را زدم و او را كشتم و سپس بدنش را به سرش ملحق ساختيم .
۱۲۴۰.الثقات، ابن حبّان :مسلم بن عقيل را بر عبيد اللّه وارد كردند. او را به بالاى قصر بردند ، در حالى كه قرآن مى خواند و بر زبان، تسبيح و تكبير داشت و مى گفت: بار خدايا ! ميان ما و قومى كه ما را فريفتند و تكذيب كردند و خوار ساختند و ما را به اين روز انداختند، داورى فرما.
آن گاه عبيد اللّه ، دستور گردن زدنِ مسلم بن عقيل را صادر كرد. بُكَير بن حُمرانِ احمرى ، در كنار ديوار ، گردن مسلم بن عقيل را زد. جنازه اش از بالا افتاد . آن گاه سرِ او را به بدنش ملحق ساخت .