۱۲۳۸.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو مخنف ـ: سعيد بن مُدرِك بن عُماره برايم نقل كرد كه: آن گاه ابن زياد گفت: او را بالاى قصر ببريد و گردنش را بزنيد و بدنش را به سرش ملحق سازيد.
مسلم گفت: اى پسر اشعث ! بدان كه به خدا سوگند ، اگر نه آن بود كه تو مرا امان دادى، تسليم نمى شدم. با شمشيرت از من دفاع كن . به راستى كه عهدت را شكستى .
آن گاه گفت: اى پسر زياد ! به خدا سوگند ، اگر ميان من و تو ، خويشاوندى اى بود ، مرا نمى كشتى !
ابن زياد گفت: كجاست كسى كه مسلم بر سر و گردن او ، شمشير زد؟
او فرا خوانده شد. ابن زياد به وى گفت: بالاى قصر برو ، كه تو بايد گردنش را بزنى.
مسلم را بالاى قصر بُردند ، در حالى كه تكبير مى گفت، استغفار مى كرد و بر فرشتگان خداوند و پيامبرانش درود مى فرستاد و مى گفت: بار خدايا ! ميان ما و قومى كه ما را فريفتند و تكذيب كردند و خوار ساختند ، داورى فرما.
مسلم را بر بالاى محلّى كه امروز ، جايگاه قصّاب هاست ، بردند و گردنش را زدند و بدنش را به سرش ملحق كردند .
نيز صَقْعَب بن زُهَير از عوف بن ابى جُحَيفه برايم نقل كرد كه : احمرى يعنى بُكَير بن حُمران ـ كه مسلم را كشت ـ از قصر ، پايين آمد. ابن زياد به وى گفت: او را كشتى .
گفت: آرى.
گفت: وقتى او را بالا بُردى ، چه مى گفت؟
گفت: تكبير و تسبيح مى گفت و استغفار مى كرد و وقتى خواستم او را بكشم ، گفت: بار خدايا ! ميان ما و قومى كه ما را تكذيب كردند و خوار ساختند و كشتند ، داورى فرما.
[احمرى گفت :] به مسلم گفتم: نزديك من شو. ستايش ، خداى را كه قصاص مرا از تو گرفت ! آن گاه به وى ضربتى زدم ؛ ولى اثر نكرد .
مسلم گفت: نمى دانى كه خدشه اى كه بر من وارد كردى ، به اندازه خون توست ، اى بَرده؟
ابن زياد گفت: فخرفروشى به هنگام مرگ؟!
احمرى گفت : ضربه دوم را زدم و او را كشتم .