۱۲۳۳.العقد الفريدـ به نقل از ابو عبيد قاسم بن سلّام ـ: مسلم را نزد ابن زياد آوردند . او را جلو برد تا گردنش را بزند كه مسلم گفت : بگذار وصيّت كنم.
ابن زياد گفت: وصيّت كن.
مسلم به سرشناسان [مجلس]، نگاه كرد و به عمر بن سعد ، رو كرد و گفت: من در اين جا قرشى اى جز تو نمى بينم . نزديك بيا تا با تو سخن بگويم .
عمر بن سعد، نزديك شد. مسلم به وى گفت: آيا مى خواهى تا قريش هست ، آقاى قريش باشى؟ به راستى كه حسين و همراهانش ـ كه نود زن و مردند ـ در راه اند . آنها را باز گردان و احوال مرا برايش بنويس.
سپس گردن مسلم ، زده شد. عمر به ابن زياد گفت: آيا مى دانى به من چه گفت ؟
ابن زياد گفت: رازنگهدارِ عموزاده ات باش.
عمر بن سعد گفت: مهم تر از اين حرف هاست.
ابن زياد گفت: چيست؟
عمر بن سعد گفت: مسلم به من گفت : حسين ، همراه نود زن و مرد ، در راه است . آنها را برگردان و احوال مرا برايش بنويس.
ابن زياد به عمر بن سعد گفت: حال كه تو اين مطلب را خبر دادى ، بدان كه ـ به خدا سوگند ـ كسى جز تو با او (حسين) نمى جنگد.
۱۲۳۴.الأخبار الطوال :چون مسلم بر عبيد اللّه وارد شد، نگهبانان ـ كه او را محاصره كرده بودند ـ ، به وى گفتند : بر امير ، سلام كن.
مسلم گفت: اگر امير مى خواهد مرا بكشد ، از سلام بر او چه نفعى مى بَرم؟ اگر نخواهد مرا بكشد، سلامم بر او در آينده بسيار خواهد شد.
ابن زياد گفت: گويا اميد زنده ماندن دارى؟
مسلم گفت: اگر تصميم قطعى بر كشتنم دارى ، بگذار به يكى از افراد اين جا ، وصيّت كنم.
ابن زياد گفت: هر چه مى خواهى ، وصيّت كن.
مسلم به عمر بن سعد بن ابى وقّاص نگاه كرد و گفت: با من به اين گوشه اتاق بيا تا وصيّت كنم ، كه در ميان اين جمع ، كسى نزديك تر از تو به من نيست.
عمر بن سعد و او به گوشه اى رفتند. مسلم گفت: آيا وصيّت مرا مى پذيرى؟
گفت: آرى.
مسلم گفت: در اين شهر به اندازه هزار درهم بدهكارم . آن را از جانب من ، ادا كن. وقتى كشته شدم ، جنازه ام را از ابن زياد ، تحويل بگير تا مُثله نشود. و قاصدى را از جانب خود به سوى حسين بن على بفرست و او را از احوال من و از نيرنگ اين قوم كه گمان مى كنند شيعه اويند، باخبر ساز و به وى گزارش بده كه هجده هزار نفرى كه با من بيعت كرده بودند، بيعتشان را شكستند، تا به حرم خدا برگردد و در آن جا اقامت گزيند و فريفته كوفيان نشود.
مسلم پيش از اين براى حسين عليه السلام نوشته بود كه بى درنگ به سمت كوفه بيايد.
عمر بن سعد به مسلم گفت: همه اينها بر عهده من و من ، عهده دار آنها هستم. و آن گاه نزد ابن زياد رفت و تمام وصيّت هاى مسلم را براى ابن زياد باز گفت.
ابن زياد به وى گفت: بد كردى كه اسرارش را افشا كردى . گفته اند : امين ، خيانت نمى كند ؛ ولى گاهى خيانتكار ، امين به حساب مى آيد.