۱۲۳۲.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) :ابن زياد به دنبال مسلم فرستاد و او را آوردند . پس او را بسيار سرزنش و توبيخ كرد و دستور كشتنش را داد. مسلم گفت: بگذار وصيّت كنم .
ابن زياد گفت: باشد.
مسلم به عمر بن سعد بن ابى وقّاص نگاه كرد و گفت: من از تو خواسته اى دارم ، و ميان من و تو ، خويشاوندى است .
عبيد اللّه گفت: در خواسته عموزاده ات بنگر.
عمر بن سعد ، نزد مسلم رفت. مسلم گفت: اى مرد ! در اين جا مردى قرشى ، جز تو نيست. اينك ، حسين بن على به سوى كوفه رو كرده است . فرستاده اى به سويش بفرست كه باز گردد ؛ چرا كه اين قوم به او نيرنگ زده و او را فريفته و به او دروغ گفته اند . به راستى ، اگر حسين كشته شود ، ديگر براى بنى هاشم، پيوستگى نخواهد بود . من ، قرضى دارم كه هنگام ورود به كوفه گرفته ام . آن را از جانب من ، ادا كن. جنازه ام را نيز از ابن زياد، تحويل بگير و به خاك بسپار .
ابن زياد گفت: چه گفت ؟
عمر بن سعد ، وصاياى مسلم را به وى بازگو كرد . عبيد اللّه گفت: مال تو ، اختيارش با توست و ما جلوى آن را نمى گيريم. حسين نيز ، اگر كارى به كار ما نداشته باشد ، ما هم با او كارى نداريم. و امّا جنازه اش، وقتى او را كشتيم ، ديگر براى ما مهم نيست كه با آن چه شود.
آن گاه دستور داد و مسلم را كشتند... . عمر بن سعد ، بدهى مسلم بن عقيل را پرداخت و جنازه اش را گرفت و كفن كرد و به خاك سپرد و مردى را به سوى حسين عليه السلام روانه كرد و او را بر شترى سوار كرد و توشه راه به وى داد و دستور داد آنچه را مسلم به وى گفته بود ، به حسين عليه السلام ابلاغ كند.
قاصد، حسين عليه السلام را در منزل چهارم [از مكّه به كوفه] ديد و به ايشان گزارش داد.