۱۲۲۹.أنساب الأشرافـ به نقل از شعبى ـ: مسلم بن عقيل ـ كه خداوند متعال ، رحمتش كند ـ را بر ابن زياد وارد كردند ، در حالى كه دهانش ضربت خورده بود. ابن زياد گفت: اى مسلم ! براى بر هم زدن وحدت مردم آمده اى؟
مسلم گفت: براى اين نيامدم ؛ ليكن مردم اين شهر، نامه نوشتند كه پدرت ، خون هايشان را ريخته و آبرويشان را بر باد داده است . آمديم تا امر به معروف و نهى از منكر كنيم.
ابن زياد گفت: تو را چه به اين كارها؟!
سخنانى ميان آنها رد و بدل شد و ابن زياد ، مسلم را كشت.
۱۲۳۰.أنساب الأشرافـ به نقل از عوانه ـ: ميان پسر عقيل و پسر زياد ، سخنانى رد و بدل شد و آن گاه ابن زياد به مسلم گفت: ساكت باش ، اى پسر حُلَيّه! ۱
ابن عقيل به وى گفت : حُلَيّه از سُميّه ، ۲ بهتر و عفيف تر بود
۴ / ۳۳
وصيّت هاى مسلم بن عقيل
۱۲۳۱.أنساب الأشراف :مسلم بن عقيل را نزد ابن زياد آوردند . ابن اشعث به وى امان داده بود ؛ ولى [عبيد اللّه ]امانش را نپذيرفت . وقتى مسلم در برابر ابن زياد ايستاد ، به همنشين هاى عبيد اللّه نگاه كرد . آن گاه به عمر بن سعد بن ابى وقّاص گفت: ميان من و تو ، خويشاوندى است و تو آن را مى دانى . برخيز تا به تو وصيّت كنم .
عمر بن سعد ، امتناع كرد. ابن زياد به وى گفت: برخيز و نزد عموزاده ات برو.
عمر بن سعد برخاست. مسلم گفت: از هنگامى كه به كوفه وارد شده ام ، هفتصد درهم بدهكارم . آن را ادا كن. جنازه ام را از ابن زياد ، تحويل بگير و به خاك بسپار ، و كسى را به سوى حسين بفرست تا او را برگرداند.
عمر بن سعد ، تمام آنچه را كه مسلم گفته بود ، براى ابن زياد باز گفت .
ابن زياد به عمر بن سعد گفت: مال تو ، اختيارش با توست . هر كارى مى خواهى ، بكن . در باره حسين نيز ، اگر او قصد ما را نداشته باشد ، ما هم با او كارى نداريم . و امّا جنازه مسلم ، شفاعت تو را در اين باره نمى پذيريم ؛ زيرا او تلاش كرد كه ما را نابود كند .
سپس گفت: پس از كشتن او، با جنازه اش مى خواهيم چه كنيم؟!