۱۲۲۸.الملهوف :چون مسلم بن عقيل را بر عبيد اللّه بن زياد وارد كردند ، بر او سلام نكرد . نگهبان به وى گفت: بر امير ، سلام كن.
مسلم به او گفت: واى بر تو ! ساكت شو! به خدا سوگند كه او براى من ، امير نيست.
ابن زياد گفت: مانعى ندارد . سلام كنى يا نكنى ، كشته خواهى شد.
مسلم به وى گفت: اگر مرا بكشى ، به راستى كه بدتر از تو ، بهتر از مرا كشته است و تو هيچ گاه بد كشتن و زشت مُثله كردن و بدسرشتى و پيروزىِ دنائت آميز را رها نخواهى ساخت و كسى به اين كارها ، سزاوارتر از تو نيست.
ابن زياد به وى گفت: اى نافرمان و اى تفرقه افكن ! بر امام خويش ، خروج كردى و اتّحاد مسلمانان را بر هم زدى و بذر فتنه در ميان آنها پاشيدى!
مسلم گفت: دروغ مى گويى ، اى پسر زياد ! همانا معاويه و پسرش يزيد، اتّحاد مسلمانان را بر هم زدند و بذر فتنه را تو و پدرت زياد پسر عُبَيد ـ عُبَيدى كه بنده طايفه بنى عِلاج از قبيله ثَقيف بود ـ ۱ كاشتيد . من اميدوارم كه خداوند ، شهادت را به دست بدترينِ بندگانش ، روزى ام گرداند.
ابن زياد گفت: نَفْست ، آرزوى چيزى داشت كه خداوند ، آن را از تو دريغ كرد و تو را شايسته آن ندانست و آن را به اهلش سپرد!
مسلم گفت: اهل آن كيست ، اى پسر مرجانه؟
ابن زياد گفت: اهل آن ، يزيد بن معاويه است.
مسلم گفت: ستايش ، خدا را! ما به حَكميت خداوند در ميان ما و شما ، راضى هستيم.
ابن زياد گفت: گمان مى كنى كه در حكومت ، سهمى دارى؟
مسلم گفت: به خدا سوگند، گمان كه نه؛ بلكه يقين دارم .
ابن زياد گفت: اى مسلم ! به من بگو كه : چرا به اين شهر آمدى، با اين كه كارهايشان سازگار بود ؛ ولى تو آن را بر هم زدى و وحدت آنان را در هم شكستى؟
مسلم گفت: براى تفرقه و بر هم زدن نظم نيامدم ؛ بلكه شما زشتى ها را آشكار و خوبى ها را دفن كرديد ، بدون رضايت مردم ، بر آنان حكومت كرديد ، آنان را به غيرِ آنچه خدا دستور داده بود ، وا داشتيد و مانند كسرا و قيصر با آنان رفتار كرديد . ما آمديم تا در ميان آنان ، امر به معروف و نهى از منكر كنيم ، به حكمِ كتاب و سنّت فرا بخوانيم و ما ، شايسته اين امور هستيم ، چنان كه پيامبر خدا دستور داد.
ابن زياد ـ كه خداوند ، او را لعنت كند ـ شروع به دشنام دادن به مسلم و على عليه السلام و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام كرد.
مسلم به وى گفت: تو و پدرت ، شايسته اين دشنام ها هستيد. هر چه مى خواهى ، بكن ، اى دشمن خدا!