۱۲۲۳.البداية و النهاية :چون مسلم بن عقيل به درِ قصر رسيد ، در آن جا گروهى از فرمان روايان از پسران صحابه ايستاده بودند كه مسلم، آنان را مى شناخت و آنان هم مسلم را مى شناختند . آنان منتظر بودند كه به آنان ، اجازه ورود به نزد ابن زياد داده شود.
مسلم ، صورت و لباسش ، خون آلود بود و جراحت هاى بسيار داشت و بسيار تشنه بود. كوزه آب خنكى در آن جا بود . خواست از آن بنوشد ، كه مردى از ميان آن جمعيت گفت: به خدا سوگند ، از اين آب نمى نوشى تا از آب داغِ جهنّم بنوشى.
مسلم به وى گفت: واى بر تو ، اى پسر باهله ! تو به آب هاى داغ و جاودانگى در آتش جهنّم ، سزاوارترى . آن گاه نشست و از خستگى و ناتوانى و عطش ، به ديوار ، تكيه داد.
عُمارة بن عُقبة بن ابى مُعَيط ، غلامش را به منزلش فرستاد و او كوزه اى را كه بر آن پارچه اى بود، به همراه ظرفى آورد و آب را در ظرف مى ريخت و به مسلم مى داد تا بنوشد ؛ ولى مسلم به خاطر بسيارىِ خونى كه در آب مى ريخت ، نتوانست آبى بنوشد . اين كار، دو يا سه بار تكرار شد و چون اندكى نوشيد ، دندان هاى جلويش در ظرف افتاد . پس گفت: ستايش ، خداى را كه از روزى ام ، قدرى آب مانده بود