۱۲۱۱.تاريخ الطبرىـ به نقل از قدامة بن سعيد بن زائدة بن قدامه ثقفى ـ: محمّد بن اشعث به سمت مسلم آمد و گفت: اى جوان مرد ! تو در امانى . خودت را به كشتن مده . ولى مسلم به نبرد ادامه داد و چنين مى خواند:
سوگند خورده ام كه جز به آزادگى ، كشته نشوم ،گرچه مرگ را ناخوش مى دارم .
هر كسى روزى ، مرگ را ملاقات مى كند؛مرگى كه سرد و گرم را به تلخى به هم مى آميزد .
مرگى كه نور خورشيد را پس مى زند و استقرار مى يابد .[تنها] مى ترسم كه به من دروغ گفته شود يا فريب بخورم .
محمّد بن اشعث به مسلم گفت: به تو دروغ گفته نمى شود و تو نيرنگ و فريب داده نمى شوى . اين جمعيت ، عموزاده هاى تو اند و قصد كشتن و زدن تو را ندارند.
مسلم بر اثر پرتاب سنگ ، جراحت هاى سنگين برداشت و از نبرد ، ناتوان و خسته شد و بر ديوار ، تكيه زد. محمّد بن اشعث به وى نزديك شد و گفت: تو در امانى .
مسلم گفت: من ، در امانم؟
پسر اشعث گفت: آرى. و جمعيت نيز گفتند: تو در امانى. جز عمرو بن عبيد اللّه بن عبّاس سُلَمى كه گفت: از اين [ مسلم ] ، هيچ شترى به من نمى رسد ! و خود را [ از دادن امان ، ] كنار كشيد .
پسر عقيل گفت: بدانيد كه اگر به من امان ندهيد ، دست در دست شما نمى گذارم.