۱۲۰۶.العِقد الفريدـ به نقل از ابو عبيد قاسم بن سلام ـ: [سپاهيان] به سمت مسلم بن عقيل روانه شدند. مسلم با شمشير به سوى آنان آمد و با آنان مى جنگيد، تا اين كه جراحت هاى سنگين برداشت و او را اسير كردند
۴ / ۲۸
اسارت مسلم پس از جراحتْ ديدن بسيار
۱۲۰۷.الملهوف :چون مسلم ، گروهى از آنان را كشت، محمّد بن اشعث بانگ بر آورد: اى مسلم ! تو در امانى.
مسلم گفت: چه اعتمادى به امانِ اهل نيرنگ و فجور هست ؟! و باز يورش آورد و با آنان مى جنگيد و سروده هاى حَمران بن مالك خَثعَمى را در روز نبرد خثعم و بنى عامر مى خواند:
سوگند ياد كرده ام كه جز به آزادگى ، كشته نشوم،گرچه مرگ را ناخوش مى دارم .
خوش ندارم كه به من نيرنگ بزنند يا فريب بخورمو با آب گوارا ، آب گرم و تلخ را مخلوط كنم .
هر كسى روزى ، مرگ را ملاقات مى كند .با شما نبرد مى كنم و از سختى ، هراسى ندارم .
به وى گفتند: به راستى كه نيرنگ و فريبى نيست . ولى مسلم ، بِدان توجّه نكرد و پس از ديدن جراحت هاى سنگين ، جمعيت بر او هجوم آوردند و مردى از پشت به وى ضربتى زد و به زمين افتاد و به اسارت گرفته شد.
۱۲۰۸.المناقب ، ابن شهرآشوب :پسر اشعث گفت: واى بر تو، اى پسر عقيل! تو در امانى . مسلم نيز مى گفت: مرا به امان فاجران ، نيازى نيست . و اين شعر را مى خواند:
سوگند ياد كرده ام كه جز به آزادگى ، كشته نشوم،گرچه مرگ را چيز تلخى مى بينم .
خوش ندارم كه به من نيرنگ بزنند و يا فريب بخورم.هر كسى روزى ، مرگ را ملاقات مى كند .
با شما نبرد مى كنم و از سختى ، هراسى ندارم،مانند جوانى كه هرگز فرار نكرده است .
آن گاه آنان او را با تير و سنگ زدند تا خسته شد و بر ديوار ، تكيه كرد و گفت: چرا به سويم مانند كفّار ، سنگ پرتاب مى كنيد ، در حالى كه من از خاندان پيامبرانِ ابرار هستم؟ آيا حقّ پيامبر خدا را در خاندانش پاس نمى داريد؟
پسر اشعث گفت: خودت را به كشتن مده . تو در ذمّه منى.
مسلم گفت: تا نيرو در بدن دارم ، اسير نخواهم شد . نه ، به خدا ! اين ، شدنى نيست . و بر پسر اشعث ، يورش بُرد و او فرار كرد. آن گاه مسلم گفت: بار خدايا ! عطش ، بى تابم كرده است.
آن گاه از هر سو بر مسلم حمله كردند و بُكَير بن حُمرانِ احمرى ، ضربتى بر لب بالاى مسلم زد و مسلم هم شمشيرى بر دل او فرو كرد و او را كشت و كسى از پشت ، بر مسلم ، نيزه اى زد و او از اسب بر زمين افتاد و به اسارت گرفته شد.