۱۱۸۴.الفتوح :مسلم بن عقيل ، وارد مسجد جامع شد تا نماز مغرب بخواند . ده نفرِ باقى مانده هم از گرد او پراكنده شدند . او وقتى اوضاع را چنين ديد ، بر اسبش سوار شد و در كوچه هاى كوفه مى گشت و از زخم هايى كه بر تَن داشت ، ناتوان شده بود ، تا اين كه به درِ خانه زنى به نام طوعه رسيد . اين زن در گذشته همسر قيس كِنْدى بود كه پس از آن ، مردى از قبيله حَضرَموت به نام اسد بن بطين ، ۱ او را به همسرى گرفته بود و از او فرزندى به نام اسد داشت.
زن بر درِ خانه ايستاده بود. مسلم بن عقيل به وى سلام كرد و او هم پاسخ داد و پرسيد: چه مى خواهى؟
مسلم گفت: قدرى آب به من بده كه عطشم شدّت يافته است .
زن برايش آب آورد تا سيراب شد . او سپس همان جا نشست . زن گفت: بنده خدا ! چرا نشسته اى؟ مگر آب نياشاميدى؟
مسلم گفت: چرا ـ به خدا ـ ؛ ولى من در كوفه خانه اى ندارم . من غريبم و افراد مورد اعتمادم ، مرا تنها گذاشتند . آيا مى خواهى در كار خيرى شريك شوى ؟ من ، مردى از خانواده اى شريف و بخشنده هستم و كسى مانند من ، حتما خوبى را جبران مى كند.
زن گفت: جريان چيست و تو كيستى؟
مسلم ـ كه خداوند ، رحمتش كند ـ گفت: اين سخن را وا بگذار و مرا وارد خانه ات كن . اميد است خداوند در بهشت ، پاداشت دهد.
زن گفت: بنده خدا ! اسمت را به من بگو و چيزى را پنهان مكن. من خوش ندارم قبل از دانستن شرح حالت ، وارد منزل من شوى. فتنه برپاست و عبيد اللّه بن زياد در كوفه است.
مسلم بن عقيل به زن گفت: اگر مرا درست بشناسى ، به خانه ات را هم خواهى داد. من ، مسلم پسر عقيل بن ابى طالب هستم .
زن گفت : برخيز و داخل شو . خداوند ، تو را رحمت كند !
آن گاه وى را وارد خانه كرد و برايش چراغ روشن نمود و غذا آورد ؛ ولى مسلم ، غذا نخورد.
چيزى نگذشت كه پسر آن زن آمد . وقتى به خانه رسيد ، ديد مادرش به اتاق ديگر ، زياد رفت و آمد مى كند و گريان است . گفت: مادرم ! رفتار تو و گريه ات و رفت و آمدت به آن اتاق، مرا به شك انداخته است . داستان چيست؟
زن گفت: پسرم ! چيزى را برايت مى گويم ؛ ولى آن را افشا مكن.
پسر گفت: آنچه دوست دارى ، بگو.
زن گفت: فرزندم! مسلم بن عقيل ، در آن اتاق است و قصّه اش چنين است. جوان ، ساكت شد و چيزى نگفت و بسترش را پهن كرد و خوابيد