۱۱۸۱.تذكرة الخواصّ :مسلم به درِ خانه اى آمد و آن جا نشست. زنى بيرون آمد . مسلم به وى گفت: بنده خدا ! به من آبى بده .
زن برايش آب آورد و پرسيد : كيستى؟
گفت: من ، مسلم بن عقيل هستم .
زن گفت: داخل خانه شو . و مسلم ، داخل شد.
اين زن ، مادر غلامِ محمّد بن اشعث بود. پسر، مسلم را شناخت. پس به راه افتاد و خبر را به پسر اشعث داد و او به ابن زياد ، خبر داد.
۱۱۸۲.مثير الأحزان :مسلم بن عقيل ، وارد مسجد شد تا نماز بخواند و سپس به سمت درِ كِنده [كه به خانه هاى قبيله كِنده باز مى شد ، از مسجد، بيرون] رفت . مسلم ، خود را تنها ديد و نمى دانست كجا برود، تا اين كه به خانه هاى بنى جَبَله رسيد . آن گاه بر درِ خانه زنى كه نامش طوعه بود ، ايستاد . آن زن ، انتظار پسرش را ـ كه نامش بلال بود ـ مى كشيد. مسلم از او آب خواست و زن براى او آب آورد . آن گاه مسلم ، داستان خود را گفت و زن ، او را به منزل بُرد.
۱۱۸۳.المناقب ، ابن شهرآشوب :مسلم ، حركت كرد تا به درِ خانه زنى به نام طوعه رسيد. او [كنيز اشعث و] مادر محمّد بن اشعث بود كه اُسَيد حضرمى ، با او ازدواج كرده بود و از وى پسرى به نام بلال داشت . بلال به همراه مردم ، بيرون رفته بود و مادرش بر در ، ايستاده بود و انتظار او را مى كشيد . مسلم به زن گفت: اى بنده خدا ! به من آب بده .
زن به وى آب داد. مسلم ، همان جا نشست . زن به وى گفت: بنده خدا ! نزد خانواده ات برو.
مسلم ، سكوت كرد . زن، حرف خود را تكرار كرد و مسلم ، باز، سكوت كرد . زن گفت: سبحان اللّه ! نزد خانواده ات برو.
مسلم گفت: من در اين شهر ، خانه و خانواده اى ندارم.
زن گفت: پس تو مسلم بن عقيل هستى . و به وى پناه داد. بلال، وقتى وارد خانه شد ، از اوضاع ، مطّلع گشت و خوابيد.