۴ / ۲۲
پناه بردن مسلم به خانه طَوعه ۱
۱۱۷۵.تاريخ الطبرىـ به نقل از عمّار دُهنى ، از امام باقر عليه السلام ـ: مسلم چون ديد تنها مانده و در كوچه ها سرگردان است، نزد خانه اى آمد و [ از اسب ] فرود آمد . زنى از خانه بيرون آمد . مسلم به وى گفت: به من ، آب بدهيد. آن زن به مسلم ، آب داد. زن ، داخل خانه شد و پس از چندى بيرون آمد و آن مرد هنوز بر درِ خانه بود. زن گفت: بنده خدا ! نشستن تو در اين جا، مايه شك است . برخيز !
گفت: من ، مسلم بن عقيل هستم . آيا برايم پناهگاهى دارى؟
زن گفت: بلى . داخل شو.
۱۱۷۶.تاريخ الطبرىـ به نقل از مجالد بن سعيد ـ: مسلم ، چون ديد شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده ، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد ، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد ، ديگر كسى با او نبود . توجّه كرد . ديد كسى نيست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانه اى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد ، با او همدردى نمايد و از او دفاع كند.
همان گونه سرگردان در كوچه هاى كوفه مى گشت و نمى دانست كجا مى رود ، تا به خانه هاى بنى جَبَله (از قبيله كِنْده) رسيد . رفت تا به درِ خانه زنى رسيد كه نامش طَوعه بود. ۲ آن زن ، كنيز اشعث بن قيس بود و چون از او بچّه دار شده بود ، او را آزاد كرده بود . آن گاه اُسَيدِ حضرمى ، با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت. بلال به همراه مردم ، بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مى كشيد . پسر عقيل بر زن، سلام كرد و زن ، جواب داد.
مسلم به زن گفت: بنده خدا ! به من ، قدرى آب بده.
زن رفت و برايش آب آورد . مسلم ، همان جا نشست . زن ، ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردى؟
مسلم گفت: چرا .
زن گفت: پس نزد خانواده ات باز گرد.
مسلم ، سكوت كرد . زن ، دو مرتبه حرف هايش را تكرار كرد . باز مسلم ، سكوت كرد. آن گاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد، سبحان اللّه ! اى بنده خدا ! خدا ، سلامتت بدارد ! نزد خانواده ات باز گرد. شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من ، اين كار را روا نمى دارم.
مسلم برخاست و گفت: اى بنده خدا ! من در اين شهر ، خانه و خانواده اى ندارم . آيا مى خواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى ؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم .
زن گفت: اى بنده خدا ! جريان چيست؟
گفت: من ، مسلم بن عقيل هستم . اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.
زن گفت: تو مسلم هستى؟
گفت: آرى.
زن گفت: داخل خانه شو . و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد ؛ ولى او شام نخورد.
زمانى نگذشت كه پسر آن زن ، باز گشت. پسر ديد كه مادرش به آن اتاق، زياد رفت و آمد مى كند . پس گفت: رفت و آمدِ بسيارت به آن اتاق در اين شب ، مرا به شك انداخته است . در آن جا كارى دارى؟
زن گفت: از اين بگذر.
پسر گفت: به خدا سوگند بايد مرا در جريان بگذارى.
زن گفت: به كارت برس و از من ، چيزى مپرس.
پسر اصرار كرد. زن گفت: فرزندم ! در آنچه مى گويم ، با هيچ كس از مردم سخن مگو . و از او پيمان گرفت و پسر ، سوگند ياد كرد. زن ، جريان را به وى گفت. پسر ، دراز كشيد و سكوت كرد. برخى گمان كرده اند كه مردم ، آن پسر را از خود رانده بودند و برخى گفته اند كه با دوستان نزديكش مى گسارى مى كرد.