۱۱۷۳.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى :مردم چون سخن بزرگان كوفه را شنيدند، از اطراف مسلم پراكنده شدند و او را تنها گذاشتند و يكى به ديگرى مى گفت : چرا در فتنه شتاب كنيم ، در حالى كه فردا لشكر شام مى رسد ؟! سزاوار است در خانه بنشينيم و آنان را رها كنيم تا خداوند ، ميان آنان ، صلح برقرار كند.
زن به سراغ برادر، پدر، شوهر و فرزندانش مى آمد و آنها را بر مى گرداند. همان گونه كه روز به پايان مى رسيد، جمعيت نيز كم مى شدند و وقتى خورشيد غروب كرد ، مسلم با ده نفر باقى ماند.
هوا تاريك شد و مسلم ، داخل مسجد اعظم شد تا نماز مغرب بگزارد . همان ده نفر نيز پراكنده شدند.
۱۱۷۴.الثقات، ابن حبّان :مسلم بن عقيل همراه با سه هزار سواره به قصد عبيد اللّه بن زياد به راه افتاد و چون به قصر عبيد اللّه نزديك شد، نگاه كرد و ديد به همراه او ، سيصد سواره اند. ايستاد و به سمت راست و چپ نگاه كرد . ديد يارانش از گِرد او جدا مى شوند و [سرانجام ،] تنها ده نفر باقى ماندند .
مسلم بن عقيل گفت: «سبحان اللّه ! اين مردم ، ما را با نامه هاى خود ، فريفتند و آن گاه اين چنين ما را به دشمنانمان سپردند». پس باز گشت و وقتى به انتهاى كوچه ها رسيد ، نگاه كرد و كسى را پشت سر خود نديد.
عبيد اللّه بن زياد ، در قصر ، پناه گرفته بود و براى مسلم بن عقيل ، نقشه مى كشيد