189
دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن و حديث - جلد چهارم

۴ / ۱۵

گرفتار شدن هانى و ماجراهاى او

۱۱۳۸.تاريخ الطبرىـ به نقل ابو مِخْنَف ـ: مُعَلَّى بن كُلَيب ، از ابو وَدّاك برايم نقل كرد كه : هانى ، صبح و شام ، نزد عبيد اللّه مى رفت ؛ ولى وقتى مسلم در خانه او منزل كرد ، رفت و آمد خود را با عبيد اللّه قطع كرد و خود را به بيمارى زد و از خانه بيرون نمى رفت. ابن زياد به اطرافيانش گفت: چرا هانى را نمى بينم؟
گفتند: او بيمار است .
گفت: اگر از بيمارى اش مطّلع مى شدم ، او را عيادت مى كردم.
مُجالِد بن سعيد برايم نقل كرد كه : عبيد اللّه ، محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه را فرا خواند.
نيز حسن بن عُقبه مرادى برايم نقل كرد كه : عبيد اللّه ، عمرو بن حَجّاج زُبيدى را به همراه آن دو فرستاد.
و نُمَيْر بن وَعْله ، از ابو ودّاك برايم نقل كرد كه : رَوعه خواهر عمرو بن حَجّاج، همسر هانى بن عروه بود و كنيه اش امّ يحيى بن هانى بود .
ابن زياد به آنان گفت: چرا هانى بن عروه نزد ما نمى آيد؟
گفتند : خداوند ، امورت را سامان دهد ! نمى دانيم؛ ولى او بيمار است .
عبيد اللّه گفت: خبردار شده ام كه بهبود يافته و در جلوى خانه اش مى نشيند. او را ملاقات كنيد و دستور دهيد وظيفه اش را [در رفت و آمد با ما] ترك نكند . دوست ندارم بزرگى از عرب ، مانند او ، روابطش با من تيره گردد.
آنان هنگام عصر ، نزد هانى آمدند و او بر درِ خانه نشسته بود. گفتند: چرا به ديدار امير نمى آيى ؟ او تو را ياد مى كند و گفته است كه اگر هانى بيمار است ، او را عيادت كنم .
به آنان گفت: بيمارى ، مرا از آمدن ، باز داشته است.
گفتند : به وى خبر رسيده كه عصرها بر درِ خانه ات جلوس دارى و از رفتن نزد امير ، خوددارى مى كنى. امير، نرفتن به نزد او و كناره گيرى را تحمّل نمى كند . تو را سوگند مى دهيم كه الآن با ما همراه شوى [تا نزد امير برويم].
او لباس هايش را خواست و پوشيد و اَسترى خواست و سوار شد . چون نزديك قصر رسيد ، دلش به برخى از حوادث ، گواهى مى داد. هانى به حَسّان پسر اسماء بن خارجه گفت: اى برادرزاده ! به خدا سوگند ، من از اين مرد ، هراس دارم . نظر تو چيست؟
گفت: اى عمو ! به خدا سوگند ، من اصلاً برايت احساس خطر نمى كنم . چرا به دلت بد راه مى دهى ، در حالى كه تو بى گناهى؟
به زعم آنان ، اسماء نمى دانست كه چرا عبيد اللّه ، او را به سوى هانى فرستاده ؛ ولى محمّد مى دانست. جمعيت بر عبيد اللّه وارد شدند و هانى به همراه آنان وارد شد . وقتى او وارد شد، عبيد اللّه گفت: نادان ، با پاى خود آمده است!
عبيد اللّه در آن ايّام ، با امّ نافع دختر عَمارَة بن عُقبه ، عروسى كرده بود . وقتى هانى نزديك عبيد اللّه رسيد ـ و شُرَيح قاضى نيز نزديك او بود ـ ، عبيد اللّه به هانى رو كرد و اين شعر را خواند:
من خير او را مى خواهم و او قصد جان من مى كند .عذر تو نسبت به دوستت از قبيله مراد ، مقبول است .
اين ، در حالى بود كه عبيد اللّه در ابتداى ورود به كوفه ، وى را مورد اكرام و لطف قرار مى داد.
هانى به وى گفت: اى امير ! معناى اين سخن چيست؟
عبيد اللّه گفت: سخن بگو ، هانى ! اين ، چه اتّفاقاتى است كه در خانه تو بر ضدّ امير مؤمنان و عموم مسلمانان ، رُخ مى دهد؟ مسلم بن عقيل را آورده اى و در خانه ات منزل داده اى و برايش در خانه هاى اطرافت ، آدم و سلاح جمع مى كنى. گمان كرده اى كه اين كارها، از من ، پنهان مى ماند ؟
هانى گفت: من چنين كارهايى نكرده ام و مسلم هم نزد من نيست .
عبيد اللّه گفت: اين كارها را كرده اى.
هانى گفت: نكرده ام.
عبيد اللّه گفت: كرده اى.
وقتى سخن ميان آنها بسيار رد و بدل شد و هانى جز انكار ، سخنى نمى گفت ، ابن زياد ، مَعقِل (جاسوس خود) را فرا خواند و او آمد و جلوى عبيد اللّه ايستاد. عبيد اللّه گفت: او را مى شناسى؟
گفت: بله. و در اين هنگام بود كه هانى دانست او جاسوس بوده است و اخبار را براى وى مى آورده است .
نَفَس هانى ، بند آمد . مدّتى گذشت تا به حال آمد و به عبيد اللّه گفت: سخنم را بشنو و مرا تصديق كن . به خدا سوگند ، دروغ نمى گويم . به خداى يگانه ، من او را به خانه ام دعوت نكردم و از كار او خبر نداشتم ، تا اين كه او را نشسته بر درِ خانه ام ديدم . از من درخواست كرد به خانه ام بيايد و من از باز گرداندن او ، شرم كردم. از اين درخواست، دَينى به گردنم آمد و او را به خانه آوردم و پناه دادم و از او ميزبانى كردم. و بقيّه اخبار ، همان است كه به تو گزارش شده است. اگر بخواهى ، به تو اطمينان مى دهم كه هيچ قصد بدى نسبت به تو نداشته ام، و اگر بخواهى ، وديعه اى مى سپارم كه بر مى گردم و اينك مى روم و به وى دستور مى دهم از خانه ام به هر جا كه مى خواهد ، بيرون برود و من از دَين او بيرون خواهم رفت .
عبيد اللّه گفت: نه ، به خدا سوگند ! تو از اين جا نمى روى ، مگر اين كه او را برايم بياورى.
هانى گفت: نه ، به خدا سوگند ! او را هرگز نزد تو نمى آورم. ميهمانم را نزد تو بياورم تا او را بكشى؟
عبيد اللّه گفت: به خدا سوگند ، او را مى آورى!
هانى گفت: به خدا سوگند نمى آورم.
چون سخن ميان آن دو بالا گرفت، مسلم بن عمرو باهِلى ـ كه بجز او در كوفه كسى نبود كه هم اهل شام باشد و هم در بصره زندگى كرده باشد ـ برخاست و گفت: خداوند ، كارهاى امير را سامان بخشد! بگذار من با او سخن بگويم .
[او چنين كرد؛ ]چون لجاجت و امتناع هانى را در تحويل دادن مسلم به عبيد اللّه ديد .
او به هانى گفت: برخيز و به اين طرف بيا تا در اين جا با تو سخن بگويم.
هانى برخاست و او هانى را به گوشه اى بُرد . آن دو به ابن زياد ، نزديك بودند ، چندان كه او آن دو را مى ديد و اگر بلند صحبت مى كردند ، صداى آن دو را مى شنيد و فقط اگر آهسته سخن مى گفتند ، عبيد اللّه گفته هايشان را نمى شنيد . مسلم بن عمرو به هانى گفت: اى هانى ! تو را سوگند مى دهم كه مبادا خود را به كشتن دهى و بلا را بر بستگان و خويشانت وارد سازى. به خدا سوگند ، من از كشته شدن تو دريغم مى آيد ـ و او مى دانست كه قبيله هانى به خاطر وى ، به جنبش در خواهند آمد ـ . به درستى كه مسلم بن عقيل ، پسر عموى اينهاست و اينها او را نخواهند كشت و به وى آسيب نخواهند رساند . او را به اينها باز گردان . اين كار براى تو خوارى و عيب نيست . پس او را به امير تحويل بده .
هانى گفت: نه ! به خدا سوگند، براى من ، ننگ و عار است كه ميهمان را و كسى را كه به من پناه آورده، تحويل دهم، در حالى كه زنده و سالم هستم و مى بينم و مى شنوم و ياران و همراهان بسيارى دارم. به خدا سوگند ، اگر يك نفر هم بودم و هيچ ياورى نداشتم ، او را تحويل نمى دادم تا برايش جان بسپارم.
مسلم [بن عمرو] ، يكسر ، او را نصيحت مى كرد و هانى مى گفت: به خدا سوگند ، او را هرگز تحويل نمى دهم.
ابن زياد ، اين را شنيد و گفت: او را نزديك من بياوريد .
او را نزديك ابن زياد آوردند . گفت: به خدا سوگند ، يا او را برايم مى آورى ، يا گردنت را مى زنم.
هانى گفت: در آن وقت ، شمشيرها بر گرد خانه ات بسيار مى شوند.
عبيد اللّه گفت: واى بر تو ! مرا از شمشيرها مى ترسانى؟ عبيد اللّه گمان مى كرد كه قبيله او ، محافظ او خواهند بود.
ابن زياد گفت : او را نزديك من بياوريد .
هانى ، نزديك شد . او با چوب به بينى و پيشانى و گونه هاى او زد ، چندان كه بينى اش شكست و خون ، جارى شد و بر لباسش ريخت و گوشت گونه ها و پيشانى اش بر محاسنش ريخت ، [و آن قدر زد] تا چوب شكست. هانى با دستش به قبضه شمشير محافظ يكى از آن مردان زد ؛ ولى آن مرد به شمشيرش چسبيد و مانع گرفتن شمشير شد.
آن گاه عبيد اللّه گفت: آيا در ادامه امروز ، خارجى (خروج كننده بر حاكم) شدى ؟ [با اين كار، ]خونت را مُباح كردى . كشتن تو براى ما روا شد . او را بگيريد و در خانه اى از خانه ها بيفكنيد و در را به رويش ببنديد و بر آن ، نگهبان بگذاريد. اين كار را با او كردند .
اسماء بن خارجه در برابر عبيد اللّه برخاست و گفت: آيا در ادامه امروز نيز ، قاصدانِ نيرنگ خواهيم بود؟ به ما دستور دادى او را بياوريم . وقتى او را آورديم ، صورتش را شكستى و خونش را بر محاسنش جارى ساختى و گمان مى برى كه مى توانى او را بكُشى!
عبيد اللّه به اسماء گفت: تو اين جايى؟! و دستور داد او را كتك زدند و سپس حبس شد؛ ولى محمّد بن اشعث گفت: ما به آنچه امير صلاح بداند ، راضى هستيم، بر ضرر ما باشد يا به سود ما . همانا امير ، شخصى است كه بايد ادب كند .
به عمرو بن حَجّاج ، خبر رسيد كه هانى كشته شده است . او به همراه قبيله مَذْحِج آمد و قصر را محاصره كردند و به همراه او ، جمعيتى بسيار بود. آن گاه بانگ برآورد كه : من عمرو بن حَجّاجم و اينها دلاوران قبيله مَذْحِج و سرشناسانِ اين قبيله اند. اينها از فرمان بردارى ، خارج نشده و از جماعت مسلمانان ، جدا نگشته اند . به آنان خبر رسيده كه رئيس آنان كشته شده و اين ، بر آنها گران است.
به عبيد اللّه گفته شد: قبيله مَذحِج ، بر دَرِ قصرند.
عبيد اللّه به شُرَيح قاضى گفت: نزد رئيس آنان برو و او را ببين . آن گاه از قصر بيرون برو و به آنان خبر بده كه هانى زنده است و كشته نشده و تو خود ، او را ديده اى. شُرَيح بر هانى وارد شد و او را ديد.
صَقْعَب بن زُهَير ، از عبد الرحمان پسر شُرَيح ، برايم نقل كرد كه : از پدرم ـ كه براى اسماعيل بن طلحه نقل مى كرد ـ شنيدم كه : بر هانى داخل شدم . وقتى مرا ديد ، گفت: اى خدا، اى مسلمانان! آيا قبيله ام نابود شده اند؟ مردمان ديندار ، كجايند؟ كوفيان كجايند؟ مفقود شده اند و مرا با دشمنشان و پسر دشمنشان تنها گذارده اند !
خون بر مَحاسنش جارى بود . در اين هنگام ، سر و صداى بيرون قصر را شنيد . من از آن جا بيرون آمدم و او به دنبال من بود . به من گفت: اى شُرَيح ! گمان مى كنم كه سر و صداى قبيله مَذحِج و پيروان من از مسلمانان است . اگر ده نفر وارد قصر شوند ، مرا نجات خواهند داد.
شُرَيح گفت : به بيرون قصر رفتم و حُمَيد بن بُكَير احمرى ، همراه من بود. ابن زياد، او را به همراهم فرستاد و از نگهبانان عبيد اللّه بود كه بالاى سرش مى ايستاد. به خدا سوگند، اگر او همراهم نبود ، پيام هانى را به قبيله اش مى رساندم. وقتى نزد آنان رفتم، گفتم: امير ، چون حضور شما و سخن شما را در باره رئيس قبيله تان شنيد ، به من دستور داد كه نزد او بروم و من پيش او رفتم و او را ديدم و سپس به من دستور داد تا شما را ملاقات كنم و به اطّلاع شما برسانم كه او زنده است و خبرى كه به گوش شما رسيده كه هانى كشته شده، نادرست است.
عمرو و يارانش گفتند: ستايش ، خدا را كه كشته نشده است ! و باز گشتند .


دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن و حديث - جلد چهارم
188

۴ / ۱۵

اِعتِقالُ هانِئٍ وما جَرى فيهِ

۱۱۳۸.تاريخ الطبري عن أبي مخنف عن المعلّى بن كليب عن أبي الودّاك :كانَ هانِئٌ يَغدو ويَروحُ إلى عُبَيدِ اللّه ِ ، فَلَمّا نَزَلَ بِهِ مُسلِمٌ انقَطَعَ مِنَ الاِختِلافِ ، وتَمارَضَ فَجَعَلَ لا يَخرُجُ ، فَقالَ ابنُ زِيادٍ لِجُلَسائِهِ : ما لي لا أرى هانِئا ؟ فَقالوا : هُوَ شاكٍ ، فَقالَ : لَو عَلِمتُ بِمَرَضِهِ لَعُدتُهُ .
قالَ أبو مِخنَفٍ : فَحَدَّثَنِي المُجالِدُ بنُ سَعيدٍ ، قالَ : دَعا عُبَيدُ اللّه ِ مُحَمَّدَ بنَ الأَشعَثِ وأسماءَ بنَ خارِجَةَ .
قالَ أبو مِخنَفٍ : حدََّثَنِي الحَسَنُ بنُ عُقبَةَ المُرادِيُّ : أنَّهُ بَعَثَ مَعَهُما عَمرَو بنَ الحَجّاجِ الزُّبيدِيَّ .
قالَ أبو مِخنَفٍ : وحَدَّثَني نُمَيرُ بنُ وَعلَةَ عَن أبِي الوَدّاكِ ، قالَ : كانَت رَوعَةُ ، اُختُ عَمرِو بنِ الحَجّاجِ تَحتَ هانِئِ بنِ عُروَةَ ، وهِيَ اُمُّ يَحيَى بنِ هانِئٍ ، فَقالَ لَهُم [ابنُ زِيادٍ] : ما يَمنَعُ هانِئَ بنَ عُروَةَ مِن إتيانِنا ؟ قالوا : ما نَدري ـ أصلَحَكَ اللّه ُ ـ وإنَّهُ لَيَتَشَكّى ، قالَ : قَد بَلَغَني أنَّهُ قَد بَرَأَ وهُوَ يَجلِسُ عَلى بابِ دارِهِ ، فَالقَوهُ فَمُروهُ ألّا يَدَعَ ما عَلَيهِ في ذلِكَ مِنَ الحَقِّ ؛ فَإِنّي لا اُحِبُّ أن يَفسُدَ عِندي مِثلُهُ مِن أشرافِ العَرَبِ .
فَأَتَوهُ حَتّى وَقَفوا عَلَيهِ عَشِيَّةً ـ وهُوَ جالِسٌ عَلى بابِهِ ـ فَقالوا : ما يَمنَعُكَ مِن لِقاءِ الأَميرِ ، فَإِنَّهُ قَد ذَكَرَكَ ، وقَد قالَ : لَو أعلَمُ أنَّهُ شاكٍ لَعُدتُهُ ؟ فَقالَ لَهُم : اَلشَّكوى تَمنَعُني ، فَقالوا لَهُ : يَبلُغُهُ أنَّكَ تَجلِسُ كُلَّ عَشِيَّةٍ عَلى بابِ دارِكَ ، وقَدِ استَبطَأَكَ ، وَالإِبطاءُ وَالجَفاءُ لا يَحتَمِلُهُ السُّلطانُ ، أقسَمنا عَلَيكَ لَمّا رَكِبتَ مَعَنا .
فَدَعا بِثِيابِهِ فَلَبِسَها ، ثُمَّ دَعا بِبَغلَةٍ فَرَكِبَها ، حَتّى إذا دَنا مِنَ القَصرِ ؛ كَأَنَّ نَفسَهُ أحَسَّت بِبَعضِ الَّذي كانَ ، فَقالَ لِحَسّانَ بنِ أسماءَ بنِ خارِجَةَ : يَابنَ أخي ، إنّي وَاللّه ِ لِهذَا الرَّجُلِ لَخائِفٌ ، فَما تَرى ؟ قالَ : أي عَمُّ ، وَاللّه ِ ما أتَخَوَّفُ عَلَيكَ شَيئا ، ولِمَ تَجعَلُ عَلى نَفسِكَ سَبيلاً وأنتَ بَريءٌ ؟
وزَعَموا أنَّ أسماءَ لَم يَعلَم في أيِّ شَيءٍ بَعَثَ إلَيهِ عُبَيدُ اللّه ِ ، فَأَمّا مُحَمَّدٌ فَقَد عَلِمَ بِهِ ، فَدَخَلَ القَومُ عَلَى ابنِ زِيادٍ ودَخَلَ مَعَهُم ، فَلَمّا طَلَعَ قالَ عُبَيدُ اللّه ِ : أتَتكَ بِحائِنٍ ۱ رِجلاهُ ! وقَد عَرَّسَ عُبَيدُ اللّه ِ إذ ذاكَ بِاُمِّ نافِعٍ ابنَةِ عَمارَةَ بنِ عُقبَةَ ، فَلَمّا دَنا مِنِ ابنِ زِيادٍ ـ وعِندَهُ شُرَيحٌ القاضي ـ التَفَتَ نَحوَهُ فَقالَ :
اُريدُ حَباءَهُ ويُريدُ قَتليعُذَيرُكَ مِن خَليلِكَ مِن مُرادِ
وقَد كانَ لَهُ أوَّلَ ما قَدِمَ مُكرِما مُلطِفا ، فَقالَ لَهُ هانِئٌ : وما ذاكَ أيُّهَا الأَميرُ ؟
قالَ : إيهِ يا هانِئَ بنَ عُروَةَ ، ما هذِهِ الاُمورُ الَّتي تَرَبَّصُ في دورِكَ لِأَميرِ المُؤمِنينَ ، وعامَّةِ المُسلِمينَ ؟ جِئتَ بِمُسلِمِ بنِ عَقيلٍ فَأَدخَلتَهُ دارَكَ ، وجَمَعتَ لَهُ السِّلاحَ وَالرِّجالَ فِي الدّورِ حَولَكَ ، وظَنَنتَ أنَّ ذلِكَ يَخفى عَلَيَّ لَكَ !
قالَ : ما فَعَلتُ ، وما مُسلِمٌ عِندي ، قالَ : بَلى قَد فَعَلتَ ، قالَ : ما فَعَلتُ ، قالَ : بَلى .
فَلَمّا كَثُرَ ذلِكَ بَينَهُما ، وأبى هانِئٌ إلّا مُجاحَدَتَهُ ومُناكَرَتَهُ ، دَعَا ابنُ زِيادٍ مَعقِلاً ذلِكَ العَينَ ، فَجاءَ حَتّى وَقَفَ بَينَ يَدَيهِ ، فَقالَ : أتَعرِفُ هذا ؟ قالَ : نَعَم .
وعَلِمَ هانِئٌ عِندَ ذلِكَ أنَّهُ كانَ عَينا عَلَيهِم ، وأنَّهُ قَد أتاهُ بِأَخبارِهِم ، فَسُقِطَ في خَلَدِهِ ۲ ساعَةً ، ثُمَّ إنَّ نَفسَهُ راجَعَتهُ فَقالَ لَهُ :
اِسمَع مِنّي وصَدِّق مَقالَتي ، فَوَاللّه ِ لا أكذِبُكَ ، وَاللّه ِ الَّذي لا إلهَ غَيرُهُ ، ما دَعَوتُهُ إلى مَنزِلي ، ولا عَلِمتُ بِشَيءٍ مِن أمرِهِ ، حَتّى رَأَيتُهُ جالِسا عَلى بابي ، فَسَأَلَنِي النُّزولَ عَلَيَّ ، فَاستَحيَيتُ مِن رَدِّهِ ، ودَخَلَني مِن ذلِكَ ذِمامٌ ۳ ، فَأَدخَلتُهُ داري وضِفتُهُ وآوَيتُهُ ، وقَد كانَ مِن أمرِهِ الَّذي بَلَغَكَ ، فَإِن شِئتَ أعطَيتُ الآنَ مَوثِقا مُغَلَّظا ، وما تَطمَئِنُّ إلَيهِ ألّا أبغِيَكَ سوءا ، وإن شِئتَ أعطَيتُكَ رَهينَةً تَكونُ في يَدِكَ حَتّى آتِيَكَ ، وأنطَلِقُ إلَيهِ فَآمُرُهُ أن يَخرُجَ مِن داري إلى حَيثُ شاءَ مِنَ الأَرضِ ، فَأَخرُجُ مِن ذِمامِهِ وجِوارِهِ .
فَقالَ : لا وَاللّه ِ ، لا تُفارِقُني أبَدا حَتّى تَأتِيَني بِهِ .
فَقالَ : لا وَاللّه ِ لا أجيؤُكَ بِهِ أبَدا ، أنَا أجيؤُكَ بِضَيفي تَقتُلُهُ ؟ ! قالَ : وَاللّه ِ لَتَأتِيَنّي بِهِ . قالَ : وَاللّه ِ لا آتيك بِهِ .
فَلَمّا كَثُرَ الكَلامُ بَينَهُما ، قامَ مُسلِمُ بنُ عَمرٍو الباهِلِيُّ ، ولَيسَ بِالكوفَةِ شامِيٌّ ولا بَصرِيٌّ غَيرُهُ ، فَقالَ : أصلَحَ اللّه ُ الأَميرَ ! خَلِّني وإيّاهُ حَتّى اُكَلِّمَهُ لَمّا رَأى لَجاجَتَهُ وتَأبّيهِ عَلَى ابنِ زِيادٍ أن يَدفَعَ إلَيهِ مُسلِما .
فَقالَ لِهانِئٍ : قُم إلى هاهُنا حَتّى اُكَلِّمَكَ ، فَقامَ ، فَخَلا بِهِ ناحِيَةً مِنِ ابنِ زِيادٍ ، وهُما مِنهُ عَلى ذلِكَ قَريبٌ حَيثُ يَراهُما ، إذا رَفَعا أصواتَهُما سَمِعَ ما يَقولانِ ، وإذا خَفَضا خَفِيَ عَلَيهِ ما يَقولانِ .
فَقالَ لَهُ مُسلِمٌ : يا هانِئُ ! إنّي أنشُدُكَ اللّه َ أن تَقتُلَ نَفسَكَ ، وتُدخِلَ البَلاءَ عَلى قَومِكَ وعَشيرَتِكَ ، فَوَاللّه ِ إنّي لَأَنفَسُ بِكَ عَنِ القَتلِ ـ وهُوَ يَرى أنَّ عَشيرَتَهُ سَتَحَرَّكُ في شَأنِهِ ـ إنَّ هذَا الرَّجُلَ ابنُ عَمِّ القَومِ ، ولَيسوا قاتِليهِ ولا ضائِريهِ ، فَادفَعهُ إلَيهِ ، فَإِنَّهُ لَيسَ عَلَيكَ بِذلِكَ مَخزاةٌ ولا مَنقَصَةٌ ، إنَّما تَدفَعُهُ إلَى السُّلطانِ .
قالَ : بَلى وَاللّه ِ ، إنَّ عَلَيَّ في ذلِكَ لَلخِزيُ وَالعارُ ، أنَا أدفَعُ جاري وضَيفي ، وأنَا حَيٌّ صَحيحٌ أسمَعُ وأرى ، شَديدُ السّاعِدِ كَثيرُ الأَعوانِ ! وَاللّه ِ لَو لَم أكُن إلّا واحِدا لَيسَ لي ناصِرٌ لَم أدفَعهُ حَتّى أموتَ دونَهُ . فَأَخَذَ يُناشِدُهُ وهُوَ يَقولُ : وَاللّه ِ لا أدفَعُهُ إلَيهِ أبَدا ، فَسَمِعَ ابنُ زِيادٍ ذلِكَ ، فَقالَ : أدنوهُ مِنّي ، فَأَدنَوهُ مِنهُ ، فَقالَ : وَاللّه ِ لَتَأتِيَنّي بِهِ أو لَأَضرِبَنَّ عُنُقَكَ . قالَ : إذا تَكثُرَ البارِقَةُ ۴ حَولَ دارِكَ . فَقالَ : والَهفا عَلَيكَ ، أبِالبارِقَةِ تُخَوِّفُني ؟ وهُوَ يَظُنَّ أنَّ عَشيرَتَهُ سَيَمنَعونَهُ .
فَقالَ ابنُ زِيادٍ : أدنوهُ مِنّي ، فَاُدنِيَ ، فَاستَعرَضَ وَجهَهُ بِالقَضيبِ ، فَلَم يَزَل يَضرِبُ أنفَهُ وجَبينَهُ وخَدَّهُ ، حَتّى كَسَرَ أنفَهُ وسَيَّلَ الدِّماءَ عَلى ثِيابِهِ ، ونَثَرَ لَحمَ خَدَّيهِ وجَبينِهِ عَلى لِحيَتِهِ ، حَتّى كُسِرَ القَضيبُ ، وضَرَبَ هانِئٌ بِيَدِهِ إلى قائِمِ سَيفِ شُرطِيٍّ مِن تِلكَ الرِّجالِ ، وجابَذَهُ ۵ الرَّجُلُ ومُنِعَ .
فَقالَ عُبَيدُ اللّه ِ : أحَرورِيٌّ سائِرَ اليَومِ ، أحلَلتَ بِنَفسِكَ ! قَد حَلَّ لَنا قَتلُكَ ، خُذوهُ فَأَلقوهُ في بَيتٍ مِن بُيوتِ الدّارِ ، وأغلِقوا عَلَيهِ بابَهُ ، وَاجعَلوا عَلَيهِ حَرَسا . فَفُعِلَ ذلِكَ بِهِ .
فَقامَ إلَيهِ أسماءُ بنُ خارِجَةَ ، فَقالَ : أ رُسُلُ غَدرٍ سائِرَ اليَومِ ؟ أمَرتَنا أن نَجيئَكَ بِالرَّجُلِ ، حَتّى إذا جِئناكَ بِهِ ، وأدخَلناهُ عَلَيكِ ، هَشَمتَ وَجهَهُ ، وسَيَّلتَ دَمَهُ عَلى لِحيَتِهِ ، وزَعَمتَ أنَّكَ تَقتُلُهُ !
فَقالَ لَهُ عُبَيدُ اللّه ِ : وإنَّكَ لَهاهُنا ! فَأَمَرَ بِهِ فَلُهِزَ ۶ وتُعتِعَ ۷ بِهِ ، ثُمَّ تُرِكَ فَحُبِسَ . وأمّا مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ ، فَقالَ : قَد رَضينا بِما رَأَى الأَميرُ ، لَنا كانَ أم عَلَينا ، إنَّمَا الأَميرُ مُؤَدِّبٌ !
وبَلَغَ عَمرَو بنَ الحَجّاجِ أنَّ هانِئا قَد قُتِلَ ، فَأَقبَلَ في مَذحِجٍ حَتّى أحاطَ بِالقَصرِ ، ومَعَهُ جَمعٌ عَظيمٌ ، ثُمَّ نادى : أنَا عَمرُو بنُ الحَجّاجِ ، هذِهِ فُرسانُ مَذحِجٍ ووُجوهُها ، لَم تَخلَع طاعَةً ولَم تُفارِق جَماعَةً ، وقَد بَلَغَهُم أنَّ صاحِبَهُم يُقتَلُ فَأَعظَموا ذلِكَ .
فَقيلَ لِعُبَيدِ اللّه ِ : هذِه مَذحِجٌ بِالبابِ ! فَقالَ لِشُرَيحٍ القاضي : اُدخُل عَلى صاحِبِهِم فَانظُر إلَيهِ ، ثُمَّ اخرُج فَأَعلِمهُم أنَّهُ حَيٌّ لَم يُقتَل ، وأنَّكَ قَد رَأَيتَهُ ، فَدَخَلَ إلَيهِ شُرَيحٌ فَنَظَرَ إلَيهِ .
قالَ أبو مِخنَفٍ : فَحَدَّثَنِي الصَّقعَبُ بنُ زُهَيرٍ عَن عَبدِ الرَّحمنِ بنِ شُرَيحٍ ، قالَ : سَمِعتُهُ يُحَدِّثُ إسماعيلَ بنَ طَلحَةَ ، قالَ : دَخَلتُ عَلى هانِئٍ ، فَلَمّا رَآني قالَ : يا لَلّهِ ، يا لَلمُسلِمينَ ! أهَلَكَت عَشيرَتي ؟ فَأَينَ أهلُ الدّينِ ؟ وأينَ أهلُ المِصرِ ؟ تَفاقَدوا ! يُخَلّوني وعَدُوَّهُم وَابنَ عَدُوِّهِم ! وَالدِّماءُ تَسيلُ عَلى لِحيَتِهِ ، إذ سَمِعَ الرَّجَّةَ عَلى بابِ القَصرِ ، وخَرَجتُ وَاتَّبَعَني ، فَقالَ : يا شُرَيحُ ، إنّي لَأَظُنُّها أصواتَ مَذحِجٍ ، وشيعَتي مِنَ المُسلِمينَ ، إن دَخَلَ عَلَيَّ عَشرَةُ نَفَرٍ أنقَذوني .
قالَ : فَخَرَجتُ إلَيهِم ومَعي حُمَيدُ بنُ بُكَيرٍ الأَحمَرِيُّ ، أرسَلَهَ مَعيَ ابنُ زِيادٍ ، وكانَ مِن شُرَطِهِ ، مِمَّن يَقومُ عَلى رَأسِهِ ، وَايمُ اللّه ِ ، لَولا مَكانُهُ مَعي ، لَكُنتُ أبلَغتُ أصحابَهُ ما أمَرَني بِهِ .
فَلَمّا خَرَجتُ إلَيهِم قُلتُ : إنَّ الأَميرَ لَمّا بَلَغَهُ مَكانُكُم ومَقالَتُكُم في صاحِبِكُم ، أمَرَني بِالدُّخولِ إلَيهِ ، فَأَتَيتُهُ فَنَظَرتُ إلَيهِ ، فَأَمَرني أن ألقاكُم وأن اُعلِمَكُم أنَّهُ حَيٌّ ، وأنَّ الَّذي بَلَغَكُم مِن قَتلِهِ كانَ باطِلاً ، فَقالَ عَمرٌو وأصحابُهُ : فَأَمّا إذ لَم يُقتَل فَالحَمدُ للّه ِِ ، ثُمَّ انصَرَفوا. ۸

1. . الحَائِنُ : الأحمق (تاج العروس : ج ۱۸ ص ۱۷۰ «حين») .

2. الخَلَد : البال والقلب والنفس (القاموس المحيط : ج ۱ ص ۲۹۱ «خلد») .

3. الذِمّةُ والذِّمامُ : وهما بمعنى العهد والأمان والضمان والحُرمة والحقّ (النهاية : ج ۲ ص ۱۶۸ «ذمم») .

4. البَارِقَةُ : السيوف (لسان العرب : ج ۱۰ ص ۱۵ «برق») .

5. جَبَذَهُ جَبْذا : مثل جَذَبَه جَذْبا (المصباح المنير : ص ۸۹ «جبذ») .

6. اللَّهزُ : الضرب بجمع اليد في الصدر (الصحاح : ج ۳ ص ۸۹۵ «لهز») .

7. التَّعْتَعَةُ : الحركة العنيفة ، وقد تعتعه : إذا عتله وأقلقه (لسان العرب : ج ۸ ص ۳۵ «تعع») .

8. تاريخ الطبري : ج ۵ ص ۳۶۴ ، الكامل في التاريخ : ج ۲ ص ۵۳۸ ؛ الإرشاد : ج ۲ ص ۴۶ ، إعلام الورى : ج ۱ ص ۴۴۰ وليس فيه ذيله من «وجعلوا عليه حرسا» ، الملهوف : ص ۱۱۴ ، بحار الأنوار : ج ۴۴ ص ۳۴۴ وراجع : الأخبار الطوال : ص ۲۳۰ ومقاتل الطالبيّين : ص ۱۰۲ والفتوح : ج ۵ ص ۴۴ ومقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي : ج ۱ ص ۲۰۲ والبداية والنهاية : ج ۸ ص ۱۵۴ والمناقب لابن شهرآشوب : ج ۴ ص ۹۲.

  • نام منبع :
    دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن و حديث - جلد چهارم
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران
    تعداد جلد :
    16
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    01/01/1388
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 4277
صفحه از 454
پرینت  ارسال به