۱۱۲۵.مثير الأحزان :مسلم در خانه هانى بن عروه فرود آمد و شيعيان ، نزد او رفت و آمد داشتند . عبيد اللّه در جستجوى وى ، بسيار پيگير بود ؛ ولى نمى دانست كجاست. شريك بن اَعوَر همْدانى ، از بصره به همراه عبيد اللّه بن زياد [به كوفه] آمده و در منزل هانى بن عروه منزل كرده بود . وى از دوستان امير مؤمنان (امام على عليه السلام ) و از شيعيانِ او و بلندمرتبه و جليل القدر بود. شريك ، بيمار شد . عبيد اللّه سراغش را گرفت . به وى گفتند : او بيمار شده است. ابن زياد برايش پيغام فرستاد كه امشب براى عيادتت مى آيم.
شريك به مسلم بن عقيل گفت: اى پسر پيامبر خدا ! به راستى كه ابن زياد مى خواهد از من عيادت كند . در يكى از نهان خانه ها پنهان شو و وقتى نشست، بيرون بيا و گردنش را بزن و من ، [اصلاح] كار كوفيان را با آرامش برايت تضمين مى كنم.
مسلم ـ كه خداوند ، رحمتش كند ـ مردى شجاع، بى باك و اقدام كننده (اهل عمل) بود . او آنچه را كه شريك به وى مشورت داده بود ، پذيرفت. عبيد اللّه آمد و از احوال شريك ، پرس و جو كرد و سبب بيمارى اش را پرسيد، در حالى كه چشمان شريك بر نهان خانه بود. اين گفتگو به درازا كشيد و شريك شروع به خواندن اين شعر كرد:
تا كى در انتظار سلمى ؟ چرا به او تحيّت نمى گويى؟
او اين شعر را تكرار كرد . عبيد اللّه ، خواندن اين شعر برايش عجيب آمد . پس رو به هانى بن عروه كرد و گفت: پسر عمويت در بيمارى، هذيان مى گويد!
هانى در حالى كه دست و پايش مى لرزيد و رنگ چهره اش دگرگون شده بود ، گفت: شريك از ابتداى بيمارى ، هذيان مى گويد و سخنانى كه خود ، معنايش را نمى داند ، بر زبان مى راند.
عبيد اللّه آشفته به سمت قصر حكومتى به راه افتاد. مسلم ، شمشير به دست ، از نهان خانه بيرون آمد. شريك به وى گفت: اى مرد ! چه چيزى ، تو را از انجام كار ، باز داشت؟
مسلم گفت: چون تصميم به بيرون آمدن گرفتم ، زنى مرا گرفت و گفت: تو را به خدا سوگند ، اگر ابن زياد را در خانه ما بكشى! و در برابر من گريه كرد . من هم شمشير را انداختم و نشستم.
هانى گفت: واى بر آن زن ! مرا و خودش را به كشتن داد . به همان چيزى گرفتار شدم كه از آن، فرار مى كردم.