۱۱۲۲.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو ودّاك ـ: هانى بن عروه بيمار شد و عبيد اللّه براى عيادت وى آمد . عُمارة بن عُبَيد سَلولى به هانى گفت: تمام اجتماع و نقشه هاى ما ، براى كشتن اين ستمگر است . اينك خداوند ، تو را بر او مسلّط كرده است . او را بكش.
هانى گفت: دوست ندارم در خانه من كشته شود .
عبيد اللّه از منزل هانى بيرون رفت . يك هفته نگذشته بود كه شريك بن اَعوَر ، بيمار شد و او نزد عبيد اللّه و ديگر فرمان روايان ، احترام داشت . او شيعه اى متعصّب بود. عبيد اللّه برايش پيغام داد كه : امشب نزد تو مى آيم .
شريك به مسلم گفت: اين فاسق ، امشب به عيادت من مى آيد . چون نشست ، بيرون بيا و او را بكش. آن گاه در قصر بنشين ، كه ديگر كسى مانع تو نخواهد شد و اگر من هم بهبود يافتم ، به بصره مى روم و عهده دار امور آن جا مى شوم و خاطرت را از آن جا آسوده خواهم كرد. چون عصر شد، عبيد اللّه براى عيادت شريك آمد . مسلم بن عقيل خواست داخل شود ـ زيرا شريك گفته بود : تا نشست ، فرصت را از دست مده ـ ؛ ولى هانى بن عروه جلوى مسلم برخاست و گفت : دوست ندارم در خانه من ، كشته شود. گويا اين كار را ناپسند مى دانست.
عبيد اللّه بن زياد آمد و نشست و از بيمارىِ شريك پرسيد و اين كه چرا و از كِى بيمار شده است . چون پرسش هاى عبيد اللّه طولانى شد و شريك ديد كه مسلم بيرون نيامد و ترسيد عبيد اللّه از دست برود، شروع به خواندن اين شعر كرد :
چرا به سلمى تهنيت نمى گوييد؟
مرا سيراب كنيد ، گرچه جان من در خطر باشد .
او اين شعر را دو يا سه بار گفت. عبيد اللّه ـ كه متوجّه نشده بود ـ گفت : او را چه شده است؟ آيا هذيان مى گويد؟
هانى برخاست و گفت: آرى ، خدا ، كارهايت را سامان بخشد ! از سپيده دم تا الآن ، حالش چنين است . آن گاه عبيد اللّه برخاست و رفت.
مسلم ، بيرون آمد. شريك به وى گفت: چه چيزى مانع كشتن عبيد اللّه شد؟
گفت : دو مطلب : يكى اين كه هانى خوش نداشت كه او در خانه اش كشته شود و ديگر ، حديثى كه مردم ۱ از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كنند كه: «اسلام ، غافلگيرانه كُشتن (ترور) را در بند كشيده است و مسلمان ، [كسى را] غافلگيرانه نمى كُشد» .
هانى گفت: به خدا سوگند ، اگر او را كشته بودى، فاسق فاجر كافر حيله گرى را كشته بودى ؛ ولى من خوش نداشتم در خانه من كشته شود.
شريك بن اَعوَر ، سه روز پس از اين ، زنده بود و آن گاه از دنيا رفت. ابن زياد ، بيرون آمد و بر شريك ، نماز خواند. پس از كشتن مسلم و هانى ، به عبيد اللّه خبر رسيد كه : سخنانى كه از شريك در بيمارى اش شنيدى ، همانا براى وا داشتن مسلم به كشتن تو و هجوم بردن وى بر تو بوده است .
عبيد اللّه گفت: به خدا سوگند ، ديگر هرگز بر جنازه هيچ مردِ عراقى اى نماز نمى خوانم. به خدا سوگند ، اگر نه اين بود كه قبر [پدرم] زياد در اين جاست، شريك را از خاك ، بيرون مى آوردم و نبش قبر مى كردم.