۱۱۱۰.الفتوح :مسلم بن عقيل ، چون خبر آمدن عبيد اللّه بن زياد و سخن او را شنيد ، گويا بر جان خود ترسيد. نيمه هاى شب از خانه اى كه در آن سكونت داشت ، بيرون آمد و به خانه هانى بن عروه مَذحِجى ـ كه خداوند ، او را رحمت كند ـ آمد و بر هانى وارد شد. هانى وقتى او را ديد ، برايش بلند شد و گفت: جانم فدايت ! پشت سرت چه خبر است؟
مسلم گفت: آنچه تو خود مى دانى. عبيد اللّه بن زيادِ فاسق پسر فاسق ، وارد كوفه شد و از او بر جان خود ترسيدم. نزد تو آمده ام تا مرا پناه دهى و ميزبانم باشى تا ببينم چه اتّفاقى مى افتد.
هانى به وى گفت: جانم فدايت ! مرا به كارى بيش از طاقتم ، تكليف كردى . اگر نه اين بود كه به خانه ام وارد شده اى، دوست داشتم باز گردى ؛ ولى اين كار را براى خود ، ننگ مى دانم كه كسى را كه بر من پناه آورده، باز گردانم. وارد شو ، به بركت خدا !
مسلم بن عقيل به خانه هانىِ مَذحِجى ، داخل شد. عبيد اللّه بن زياد ، يكسر در باره مسلم مى پرسيد ؛ ولى كسى او را به محلّ مسلم ، راه نمايى نمى كرد.
شيعيان در خانه هانى با مسلم ـ كه خداوند ، او را رحمت كند ـ رفت و آمد داشتند و پنهانى با حسين عليه السلام بيعت مى كردند و مسلم بن عقيل ، نام آنان را مى نوشت و از آنان عهد و پيمان مى گرفت كه [بعد از اين] به سمت عبيد اللّه نروند و بهانه نياورند ، تا اين كه حدود بيست و چند هزار نفر با مسلم بن عقيل بيعت كردند .
مسلم بن عقيل مى خواست بر عبيد اللّه بن زياد بشورد و حمله كند ؛ ولى هانى ، او را از اين كار، باز مى داشت و مى گفت: شتاب مكن ! در عجله خيرى نيست .