۱۰۸۹.الملهوف :چون صبح شد ، ابن زياد ، برادرش عثمان بن زياد را جانشين خود [در بصره ]كرد و به سرعت به سمت كوفه حركت نمود و چون نزديك كوفه رسيد ، فرود آمد تا شب شود . آن گاه شب وارد شد . مردم ، گمان مى كردند كه او حسين عليه السلام است و به خاطر آمدنش ، به همديگر بشارت مى دادند و به او نزديك مى شدند ؛ ولى چون دانستند او پسر زياد است ، از اطرافش پراكنده شدند.
عبيد اللّه وارد قصر حكومتى شد و شب را سپرى كرد. صبح از قصر بيرون آمد و بر منبر رفت و سخنرانى كرد و آنان را بر نافرمانى از سلطان ، وعده كيفر داد و بر فرمان بردارى ، وعده احسان.
۱۰۹۰.مُثير الأحزان :ابن زياد ، با شتاب به سمت كوفه حركت كرد و وقتى نزديك كوفه شد ، فرود آمد تا شب شد . مردم ، گمان كردند او حسين عليه السلام است . او از دروازه سمت نجف ، وارد كوفه شد.
آن گاه زنى گفت: اللّه أكبر! به پروردگار كعبه سوگند، [اين] پسر پيامبر خداست .
مردم ، فرياد مى زدند و مى گفتند: ما با بيش از چهل هزار نفر همراه شماييم . آن گاه گرد او ازدحام كردند و دُم چارپايش را نيز گرفتند ؛ چرا كه گمان داشتند او حسين عليه السلام است.
آن گاه [عبيد اللّه ] نقاب از چهره برداشت و گفت : من ، عبيد اللّه هستم .
مردم ، چنان از گِرد او دور شدند كه برخى لگدمال شدند. عبيد اللّه با عمامه سياه ، وارد قصر حكومتى شد.
۱۰۹۱.الفتوح :چون صبح شد ، عبيد اللّه در ميان مردم، [خبر حركت خود را به كوفه] اعلام كرد و از بصره به سمت كوفه خارج شد. همراه او مسلم بن عمرو باهِلى، مُنذر بن جارود عبدى، شَريك بن اَعوَر حارثى و خدمتكاران و خانواده اش بودند. وى يكسر، راه پيمود تا به نزديكى كوفه رسيد.
عبيد اللّه بن زياد ، چون به نزديك كوفه رسيد ، فرود آمد و وقتى شب شد و هوا تاريك گشت ، عمامه اى تيره خواست و آن را بر سر نهاد . شمشيرش را بر كمر بست . كمان برداشت و جعبه تيرها را به پشت بست و در دست ، عصايى گرفت و بر اَستر نيرومند خود ، سوار شد. همراهان او نيز سوار شدند. وى از طريق باديه، وارد كوفه شد و آن شب، مهتابى بود و مردم ، انتظار آمدن حسين عليه السلام را داشتند.
مردم به او و يارانش مى نگريستند و او هم به مردم ، سلام مى كرد و آنان جواب سلام او را مى دادند و هيچ شكّى نداشتند كه او حسين عليه السلام است . آنان پيش روى او حركت مى كردند و مى گفتند : خوش آمدى ، اى پسر دختر پيامبر خدا ! خوش آمدى !
عبيد اللّه بن زياد ، آن قدر از سوى مردم، تبريك و تهنيت ديد كه ناراحت شد ؛ امّا سكوت كرد و سخن نگفت و پاسخى به آنان نداد. مسلم بن عمرو باهِلى به سخن آمد و گفت: از امير ، دور شويد، اى گروه شيعه ! اين، كسى نيست كه گمان مى كنيد . اين ، امير عبيد اللّه بن زياد است.
مردم از دور وى ، پراكنده شدند و عبيد اللّه بن زياد ، وارد قصر حكومتى شد ، در حالى كه پر از غيظ و خشم بود.