۱۰۸۷.أنساب الأشراف :عبيد اللّه بن زياد به سمت كوفه حركت كرد و مُنذر بن جارود عبدى، شريك بن اَعوَر حارثى، مسلم بن عمرو باهِلى و خدمتكاران و جوانانش ، همراه او بودند . وى با صورت بسته و عمامه سياه ، وارد كوفه شد.
مردم در كوفه ، انتظار ورود حسين عليه السلام را مى كشيدند . از اين رو [وقتى او را ديدند، ]گفتند: «خوش آمدى ، اى پسر پيامبر خدا ! خير مقدم !». آنان گمان كردند كه او حسين عليه السلام است . خوشامدگويى مردم ، ابن زياد را ناراحت و غمگين كرد و به طرف قصر رفت و داخل قصر شد.
۱۰۸۸.مروج الذهب :خبر خروج حسين عليه السلام به يزيد رسيد . او براى عبيد اللّه بن زياد ، نامه نوشت و وى را به حكومت كوفه گمارد. عبيد اللّه از بصره با شتاب ، خارج شد و يكسر، راه پيمود تا وارد كوفه شد و به همراه او، خدمتكاران و خاندانش بودند. او عمامه اى سياه بر سر داشت و با آن ، صورت خود را پوشانده بود و بر اَسترى سوار بود. مردم، انتظار ورود حسين عليه السلام را داشتند. ابن زياد ، بر مردم، سلام مى كرد و آنان مى گفتند: «سلام بر تو ، اى پسر پيامبر خدا ! خير مقدم !». تا اين كه به قصر رسيد و در آن ، نعمان بن بشير ، پناه گرفته بود .
آن گاه نعمان بن بشير [از بالاى قصر] به او رو كرد و گفت: اى پسر پيامبر خدا ! مرا با تو چه كار؟! چرا از ميان شهرها ، شهر مرا انتخاب كردى؟
ابن زياد گفت : اى نَعيم ! خوابت طولانى شده ! آن گاه، پرده از چهره برداشت. نعمان، او را شناخت و در را برايش گشود. مردم ، فرياد زدند : «پسر مَرجانه!» و او را با سنگ زدند ؛ ولى او از دستشان گريخت و وارد قصر شد.