۱۰۸۳.تاريخ الطبرىـ به نقل از عيسى بن يزيد كنانى ـ: وقتى نامه يزيد به عبيد اللّه بن زياد رسيد، از مردم بصره پانصد نفر را برگزيد كه در ميان آنان ، عبد اللّه بن حارث بن نوفل و شريك بن اَعوَر ، از شيعيان على عليه السلام نيز بودند. اوّلين نفر كه از اين جمعيت [، ناتوان شد و از كاروان] جا ماند ، شريك بود . گفته شده : او خود را به ناتوانى زد و جا ماند و عدّه اى نيز با او از سفر، باز ماندند . پس از او ، عبد اللّه بن حارث ، جا ماند و عدّه اى نيز با او از سفر، باز ماندند . اينان اميدوار بودند عبيد اللّه برگردد و به اينان رسيدگى كند و حسين عليه السلام زودتر به كوفه برسد ؛ ولى عبيد اللّه به بازماندگان، توجّهى نمى كرد و به راه ادامه مى داد تا به قادسيّه ۱ رسيد و مهران، غلامش ، از پا در آمد.
عبيد اللّه گفت: اى مهران ! در اين اوضاع و احوال ، از حركت ماندى؟ اگر تو را رها كنم تا به قصر برسى، صد هزار [سكّه] جايزه دارى.
گفت: نه به خدا ، نمى توانم!
آن گاه عبيد اللّه پياده شد. تكّه پارچه هاى يمنى را بيرون آورد و عمامه اى يمنى بر سر گذارد . آن گاه بر اَسترش سوار شد و خودش به تنهايى به راه افتاد . او از كنار نگهبانان مى گذشت و هر كس به وى مى نگريست ، شك نمى كرد كه حسين عليه السلام است . پس به او مى گفتند: «خوش آمدى ، اى پسر پيامبر خدا!»؛ ولى او با آنان سخن نمى گفت. مردم براى ديدن او از خانه ها و منازل، بيرون آمده بودند.
نعمان بن بشير ، صداى آنان را شنيد . در را به روى او و نزديكانش بست ، تا اين كه عبيد اللّه به نزديك نعمان رسيد و او نيز ترديدى نداشت كه او حسين عليه السلام است ـ و مردم براى او ضجّه مى زدند ـ . نعمان به سخن در آمد و گفت : تو را به خدا ، از اين جا دور شو . من امانتى را كه در اختيار دارم ، به تو تسليم نمى كنم و نيازى هم به كشتن تو ندارم .
عبيد اللّه سخن نمى گفت ، تا اين كه نزديك و نزديك تر شد تا ميان كنگره هاى ديوار قصر قرار گرفت و شروع به صحبت كردن با نعمان كرد و گفت: [در را] باز كن، پيروز نگردى ! شبت طولانى شد (حكومتت به سر رسيد) !
اين سخن را كسى كه پشت سر عبيد اللّه بود ، شنيد . به طرف جمعيت برگشت و گفت : اى مردم ! سوگند به خداى يگانه كه او پسر مَرجانه است !
مردم گفتند: واى بر تو ! او حسين است.
نعمان ، درِ قصر را باز كرد و عبيد اللّه داخل شد و در را به روى مردم بستند و مردم ، پراكنده شدند .
[عبيد اللّه ] فردا صبح بر منبر رفت و گفت: اى مردم ! به راستى مى دانم كسانى كه همراه من حركت كردند و [به خيال اين كه من حسينم،] به من اظهار اطاعت كردند ، دشمن حسين اند ؛ زيرا آنان فكر كردند كه حسين ، وارد شهر شده و بر آن، دست يافته است ! با اين حال ، به خدا سوگند، من كسى را نشناختم .
آن گاه از منبر، فرود آمد .