۷ / ۳
گفتگوى امام عليه السلام با عبد اللّه بن عبّاس
۱۳۶۴.تاريخ الطبرىـ به نقل از عُقبة بن سَمعان ـ: وقتى حسين عليه السلام مصمّم شد كه به سوى كوفه روان شود ، عبد اللّه بن عبّاس ، نزد وى آمد و گفت : اى پسرعمو! مردم ، شايع كرده اند كه تو به سوى عراق خواهى رفت . به من بگو كه چه خواهى كرد .
فرمود : «آهنگ آن دارم كه ـ إن شاء اللّه تعالى ـ همين يكى دو روز آينده ، حركت كنم».
ابن عبّاس به او گفت: تو را از اين كار ، در پناه خدا قرار مى دهم . به من بگو ـ خدا ، تو را قرين رحمتت بدارد ـ كه آيا به سوى مردمى مى روى كه حاكمشان را كُشته اند و ولايتشان را به تصرّف خود در آورده اند و دشمن خويش را بيرون رانده اند؟ اگر چنين كرده اند ، به سوى آنها برو ؛ امّا اگر تو را خوانده اند و [هنوز ]حاكمشان ، آن جاست و بر قوم ، چيره است و كارگزارانش خراجِ ولايت ها را مى گيرند ، تو را به جنگ و زد و خورد ، فرا خوانده اند. بيمِ آن دارم كه فريبت دهند و تكذيبت نمايند و با تو ناسازگارى كنند و يارى ات ندهند و بر ضدّ تو ، شورانده شوند و از هر كس ديگرى در كار دشمنىِ تو ، سخت تر باشند.
حسين عليه السلام فرمود : «از خدا خير مى جويم . ببينم كه چه خواهد شد».
ابن عبّاس ، از نزد وى رفت و ابن زبير آمد و او نيز مدّتى با حسين عليه السلام سخن گفت و سپس چنين بر زبان آورد: نمى دانم چرا اين قوم را وا گذاشته ايم و دست از آنها برداشته ايم، در صورتى كه ما ، فرزندان مهاجران و صاحبان خلافتيم ، نه آنها . به من بگو كه مى خواهى چه كنى .
حسين عليه السلام فرمود : «در نظر دارم به سوى كوفه بروم ، كه پيروانم در آن جا و سران اهل كوفه ، به من نامه نوشته اند ، و از خدا خير مى جويم».
ابن زبير به او گفت: اگر كسانى همانند پيروان تو در آن جا داشتم، از آن ، صرف نظر نمى كردم.
آن گاه از بيم آن كه مبادا حسين عليه السلام بدگمان شود ، گفت: اگر [هم] در حجاز بمانى و اين جا براى خلافت برخيزى ، إن شاء اللّه ، كسى با تو ناسازگارى نخواهد كرد.
سپس برخاست و از پيش او رفت.
حسين عليه السلام فرمود : «هان ! اين، هيچ چيزِ دنيا را بيشتر از اين دوست ندارد كه من ، از حجاز به سوى عراق بروم . او مى داند كه با حضور من ، چيزى از خلافت به او نمى رسد و مردم ، او را با من برابر نمى گيرند. پس دوست دارد از اين جا بروم تا حجاز ، تنها براى او باشد».
چون شب ، يا صبح بعد ، فرا رسيد ، عبد اللّه بن عبّاس ، نزد حسين عليه السلام آمد و گفت: اى پسرعمو! من صبورى مى كنم ؛ امّا صبر ندارم . بيم دارم كه در اين سفر ، هلاك و نابود شوى. مردم عراق ، قومى حيله گرند . به آنها نزديك مشو. در همين شهر بمان ، كه سَرور مردم حجازى. اگر مردم عراق ـ چنان كه مى گويند ـ تو را مى خواهند ، به آنها بنويس كه دشمنِ خويش را بيرون كنند . آن گاه به سوى آنها برو. اگر جز رفتن نمى خواهى، به سوى يَمَن برو كه در آن جا ، قلعه ها و درّه هايى وجود دارد و سرزمينى پهناور است و پدرت ، در آن جا پيروانى دارد و از مردم نيز دورى. آن گاه براى مردم ، نامه مى نويسى و دعوتگرانت را مى فرستى . در اين صورت ، اميدوارم كه آنچه را مى خواهى، بى خطر بيابى .
حسين عليه السلام به او فرمود : «اى پسرعمو ! به خدا مى دانم كه خيرخواه و دلسوزى ؛ ولى من تصميم خود را گرفته ام و آهنگ رفتن دارم» .
ابن عبّاس گفت: اگر مى روى ، زنان و كودكانت را نبر . به خدا ، نگرانم كه همانند عثمان كه [كشته شد و] زنان و فرزندانش به او مى نگريستند ، كشته شوى .
پس از آن ، ابن عبّاس گفت: ديده ابن زبير را روشن كردى كه حجاز را به او وا مى گذارى و از آن ، بيرون مى روى ! امروز ، چنان است كه با وجود تو ، كسى به او نمى نگرد . به خدايى كه جز او خدايى نيست ، چنانچه مى دانستم اگر موى و پيشانى ات را بگيرم تا مردم [به خاطر دعواى ما] بر من و تو گِرد آيند ، به رأى من ، عمل مى كنى [و از مكّه نمى روى]، چنين مى كردم.
آن گاه ابن عبّاس ، از نزد وى رفت و بر عبد اللّه بن زبير گذشت و گفت: اى پسر زبير ! ديدگانت روشن شد ! آن گاه ، شعرى بدين مضمون خواند:
اى چكاوك كه در مَعمَر هستى!جا براى تو ، خالى شد . پس تخم بگذار و بانگ برآور
و هر اندازه كه مى خواهى ، منقار بر زمين بزن.
اينك ، حسين به سوى عراق مى رود . حجاز را نگه دار.