۱ / ۱۵
حيله شمر براى جدايى انداختن ميان امام عليه السلام و برادرش عبّاس عليه السلام
۱۵۶۸.تاريخ الطبرىـ به نقل از عبد اللّه بن شَريك عامرى ـ: هنگامى كه شمر بن ذى الجوشن ، نامه را [ از ابن زياد براى ابن سعد ]گرفت، او و عبد اللّه بن ابى مُحِل برخاستند. عمّه ابن ابى مُحِل ، اُمّ البنين [ مادر عبّاس عليه السلام ] ، دختر حِزام، همسر على بن ابى طالب عليه السلام بود كه عبّاس عليه السلام ، عبد اللّه ، جعفر و عثمان را براى او به دنيا آورد. عبد اللّه بن ابى مُحِلّ بن حِزام بن خالد بن ربيعة بن وحيد بن كعب بن عامر بن كِلاب گفت: خداوند ، [كار] امير را به سامان آوَرَد! پسران خواهر ما همراه حسين هستند . اگر موافقى، امان نامه اى براى آنان بنويس .
گفت : باشد ؛ با كمال ميل !
آن گاه ، به مُنشى اش فرمان داد و امان نامه اى براى آنان نوشت و عبد اللّه بن ابى مُحِل ، آن امان نامه را با غلامش به نام كُزمان ، فرستاد. هنگامى كه او بر آنان در آمد ، آنان را فرا خواند و گفت : اين ، امانى است كه دايى تان براى شما فرستاده است .
آن جوانان ( فرزندان امّ البنين ) ، به او گفتند: به دايى مان ، سلام برسان و به او بگو: ما نيازى به امانِ تو نداريم ، امان خدا ، بهتر از امانِ فرزند سميّه است .
شمر بن ذى الجوشن ، با نامه عبيد اللّه بن زياد به عمر بن سعد، به سوى او آمد . چون بر او در آمد و نامه را خواند، عمر به او گفت: واى بر تو ! چه مى خواهى ؟ خدا ، از خانه ات دورت بدارد (آواره گردى) و آنچه را برايم آورده اى ، زشت گردانَد ! به خدا سوگند ، گمان مى كنم كه تو مانع شده اى تا آنچه را به او نوشته بودم ، بپذيرد. كارِ ما را تباه كردى . ما اميد داشتيم كه كار ، سامان پذيرد . به خدا سوگند، حسين ، تسليم نمى شود . جانى غيرتمند در وجودش نهفته است .
شمر به او گفت: به من بگو كه چه مى كنى ؟ آيا فرمانِ اميرت را اجرا مى كنى و دشمنش را مى كُشى ؟ اگر نه ، سپاه و لشكر را به من ، وا گذار .
عمر گفت: هرگز به تو واگذار نمى كنم و خودم كار را به انجام مى رسانم ! تو هم كارى را به عهده بگير و فرمانده پيادگان باش .
عمر ، پنج شنبه شب، نُه روز از محرّم گذشته ، حركت كرد [ و حمله كرد ] . شمر نيز آمد تا جلوى ياران حسين عليه السلام ايستاد و گفت: خواهرزادگان ما كجا هستند ؟
عبّاس عليه السلام و جعفر و عثمان، فرزندان على عليه السلام ، بيرون آمدند و به او گفتند: چه مى خواهى و در پى چه هستى ؟
گفت: شما ـ اى خواهرزادگانم ـ ، در امان هستيد .
آن جوانان به او گفتند : خداوند ، تو و امانت را لعنت كند! اگر تو دايىِ ما هستى ، به ما امان مى دهى ، در حالى كه فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در امان نيست ؟ !