۱ / ۱۰
كوشش هاى حبيب بن مُظاهر براى يارى امام عليه السلام، در ششم محرّم
۱۵۵۰.الفتوح :لشكرهاى عمر بن سعد، شش روز از محرّم گذشته ، به هم پيوستند . حبيب بن مُظاهر اسدى ، به سوى حسين بن على عليه السلام آمد و گفت: در اين جا و نزديك ما ، تيره اى از قبيله بنى اسد هستند . آيا به من اجازه مى دهى به سويشان بروم و آنان را به يارى ات ، فرا بخوانم . شايد خداوند ، بخشى از آنچه را ناخوش مى دارى ، با آنان از تو دور كند.
امام حسين عليه السلام به او فرمود : «اى حبيب ! به تو اجازه دادم».
حبيب بن مُظاهر ، در دلِ شب ، به طور ناشناس ، به راه افتاد تا به آن قوم رسيد . به يكديگر ، سلام كردند. آنان دانستند كه حبيب ، از قبيله بنى اسد است . پرسيدند: اى پسرعمو ! خواسته ات چيست؟
حبيب گفت: درخواستم از شما، بهتر از هر چيزى است كه ميهمان قومى براى آنان مى آورد. نزد شما آمده ام تا شما را به يارىِ فرزند دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، فرا بخوانم كه او ميان گروهى از مؤمنان است كه هر يك از آنان ، بهتر از هزار تن است ، و تا هنگامى كه يكى از آنان ، چشمى دارد كه با آن مى بيند، او را وا نمى نهند و تسليمش نمى كنند .
و اين ، عمر بن سعد است كه با ۲۲ هزار تن ، او را محاصره كرده است. شما ، قوم و قبيله من هستيد . اين ، نصيحت من به شماست . امروز ، مرا در يارى دادن به او ، اطاعت كنيد، فردا در آخرت ، به شرافت مى رسيد . سوگند ياد مى كنم كه هيچ مردى از شما به همراه حسين عليه السلام ، شكيبا و با اخلاص ، به حساب خدا كشته نمى شود ، جز آن كه همراه محمّد صلى الله عليه و آله ، در بالاترين درجه بهشت و نزديك به خدا ، خواهد بود .
مردى از بنى اسد به نام بِشْر بن عبد اللّه ، از جا پريد و گفت: به خدا سوگند، من نخستين اجابتگرِ اين دعوتم !
آن گاه ، چنين سرود :
همه مى دانند كه چون كار را به يكديگر ، وا مى نهندو سواران ، پا پس مى كشند و يا رويارو مى شوند ،
من ، شجاعانه و قهرمانانه ، مى جنگمگويى كه شيرى قوى و دلاورم .
سپس ، مردان قبيله با حبيب بن مُظاهر اسدى ، همراه شدند.
يك نفر از قبيله، همان وقت در دلِ شب ، به سوى عمر بن سعد ، بيرون آمد و او را باخبر نمود. عمر نيز، يكى از يارانش به نام اَزرَق بن حَرب صَيداوى را فرا خواند و چهار هزار سوار ، در اختيار او گذاشت و در دلِ شب ، او را با همان خبرچين ، به سوى قبيله بنى اسد فرستاد.
بنى اسد ، در دلِ شب ، به سوى لشكرگاه حسين عليه السلام مى آمدند كه سپاه عمر بن سعد ، جلوى آنان را بر كناره فرات گرفتند و با هم ، درگير شدند و سپس ، به سختى با هم جنگيدند كه حبيب بن مُظاهر ، فرياد كشيد: واى بر تو ، اى اَزرَق ! به ما چه كار دارى ؟ ما را وا گذار!
آن دو گروه ، به سختى با هم جنگيدند . قبيله بنى اسد ، چون چنين ديدند ، گريختند و به خانه هايشان ، باز گشتند .
حبيب بن مُظاهر نيز به سوى حسين عليه السلام باز گشت و ماجرا را براى او گفت . امام عليه السلام فرمود : «هيچ تغيير و توانى ، جز با خواستِ خداى والاى بزرگ ، انجام نمى پذيرد !» .