۱۵۴۷.تاريخ الطبرىـ به نقل از مُجالِد بن سعيد هَمْدانى و صَقعَب بن زُهَير ـ: آن دو (حسين عليه السلام و عمر بن سعد) ، سه، چهار بار ، يكديگر را ملاقات كردند و عمر بن سعد ، به عبيد اللّه بن زياد نوشت : «امّا بعد، خداوند ، آتش جنگ را خاموش كرد و ما را بر يك كلمه ، گِرد آورد و كار امّت را به سامان آورد. اين ، حسين است كه به من ، پيشنهاد داده است يا به همان جا كه از آن آمده ، باز گردد يا او را به هر مرزى از مرزهاى مسلمانان كه مى خواهيم ، بفرستيم تا مانند يك مسلمان ، حقوق و وظايفى داشته باشد ، يا نزد اميرمؤمنان يزيد بيايد و دست در دست او بگذارد و به رأى او ، گردن نهد . اين ، رضايت شما و صلاح امّت را فراهم مى آورد» .
هنگامى كه عبيد اللّه ، نامه را خواند ، گفت : اين ، نامه مردى است كه خيرخواه اميرش و دلسوز قومش است. باشد . پذيرفتم .
شمر بن ذى الجوشن ، برخاست و به ابن زياد گفت: آيا اين را از او مى پذيرى، در حالى كه به سرزمينت وارد شده و در كنار تو ، فرود آمده است ؟ ! به خدا سوگند ، اگر از سرزمين تو برود و دست بيعت به تو ندهد، قوى تر و شوكتمندتر مى شود و تو ، ضعيف تر و ناتوان تر. پس ، اين اختيار را به او نده كه نشانِ سستى است ؛ بلكه او و يارانش ، بايد بر حكم تو گردن نهند. پس اگر كيفر دادى، اختيار دارى و اگر بخشيدى، حقّ توست . به خدا سوگند ، به من خبر رسيده كه حسين و عمر بن سعد ، ميان دو لشكر مى نشينند و همه شب را با هم سخن مى گويند .
ابن زياد به او گفت: خوب گفتى! رأى ، همان رأى تو باشد .