۱ / ۴ ـ ۲
برگُزيدن دوزخ
۱۵۲۴.تاريخ الطبرىـ به نقل از عمّار دُهْنى ، از امام باقر عليه السلام ـ: عبيد اللّه بن زياد، فرمان روايى رى را به عمر بن سعد بن ابى وقّاص سپرد و فرمان [ حكومت ] را به او داد و گفت: مرا از اين مرد ( يعنى حسين عليه السلام ) ، آسوده كن.
عمر گفت: مرا معاف بدار ؛ امّا ابن زياد نپذيرفت . عمر گفت: امشب را به من مهلت بده.
به او مهلت داد . عمر ، در كارش انديشيد و چون صبح شد ، نزد ابن زياد آمد و آنچه را بِدان فرمان يافته بود ، پذيرفت . سپس عمر بن سعد ، به سوى امام عليه السلام ، روانه شد .
۱۵۲۵.تاريخ الطبرى :عُقْبة بن سَمعان مى گويد : سبب خارج شدن عمر بن سعد به سوى حسين عليه السلام ، اين بود كه عبيد اللّه بن زياد ، او را بر چهار هزار تن از كوفيان ، گماشته بود تا آنان را به سوى دَستَبى ۱ ببرد و با ديلميان ـ كه به دستَبى رفته و بر آن جا ، چيره شده بودند ـ ، رويارويى كند. ابن زياد ، فرمان حكومت رى را به نام عمر نوشت و فرمان حركت را به او داد. او بيرون رفت و در حمّام اَعيَن ، خيمه لشكر را بر پا كرد.
هنگامى كه ماجراى امام حسين عليه السلام پيش آمد و ايشان ، به سوى كوفه حركت كرد، ابن زياد، عمر بن سعد را فرا خواند و گفت: به سوى حسين ، حركت كن . هنگامى كه از كار ما و او فارغ شديم ، به سوى فرمان روايى خود مى روى .
عمر بن سعد به او گفت: خدايت رحمت كند ! اگر مى توانى مرا معاف بدارى، معاف بدار. عبيد اللّه به او گفت: آرى ؛ به شرط آن كه فرمان [ حكومت رى ] را به ما ، باز گردانى .
هنگامى كه ابن زياد ، اين را گفت، عمر بن سعد گفت: امروز را به من ، مهلت بده تا بينديشم .
او باز گشت تا با خيرخواهانش ، مشورت كند . با هيچ كس مشورت نكرد، جز آن كه او را [ از پذيرش اين كار ، ]باز داشت . حمزه پسر مُغَيرة بن شُعبه ـ كه خواهرزاده اش بود ـ ، آمد و گفت: اى دايى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا به سوى حسين ، حركت كنى و خدايت را نافرمانى كرده ، قطع رَحِم كنى! به خدا سوگند، اگر همه دنيا و زمين و دارايى هايش ، از آنِ تو باشد و از آنها دست بشويى، برايت بهتر است از آن كه خدا را ديدار كنى ، در حالى كه [ ريختن ] خون حسين عليه السلام را به گردن دارى !
عمر بن سعد به او گفت: بى گمان ، به خواست خدا ، اين كار را مى كنم .
هشام مى گويد: عَوانة بن حَكَم ، از عمّار بن عبد اللّه بن يَسار جُهَنى ، از پدرش نقل مى كند كه گفت : بر عمر بن سعد ، وارد شدم . او فرمان يافته بود تا به سوى حسين عليه السلام برود . به من گفت: امير ( ابن زياد ) به من فرمان داده كه به سوى حسين بروم ؛ ولى من نپذيرفته ام .
به او گفتم: كار درستى كرده اى . خدا ، هدايتت كند ! به گردن ديگرى بينداز . انجام نده و به سوى حسين ، مرو.
از نزدش بيرون آمدم. كسى نزدم آمد و گفت: اين ، عمر بن سعد است كه مردم را براى حركت به سوى حسين ، فرا مى خوانَد .
پس نزد او رفتم. نشسته بود و هنگامى كه مرا ديد، رويش را برگردانْد . دانستم كه تصميم به حركت و رويارويى با حسين عليه السلام گرفته است. لذا از نزدش بيرون آمدم.
عمر بن سعد ، به سوى ابن زياد رفت و گفت: خداوند ، كارت را به صلاح دارد ! تو ، اين كار و عهد فرمان روايى را به من سپرده اى و مردم ، آن را شنيده اند. اگر صلاح مى بينى، آن را تنفيذ كن و كس ديگرى را از ميان بزرگان كوفه ، به سوى حسين ، روانه كن، كه من براى تو در جنگ ، سودمندتر و با كفايت تر از آنها نيستم.
سپس ، تنى چند را نام بُرد .
ابن زياد به او گفت: بزرگان كوفه را به من معرّفى نكن و براى فرستادن كسى ، از تو مشورتى نخواسته ام . اگر با لشكر ما مى روى، برو ؛ و گر نه ، فرمانِ ما را باز گردان .
عمر نيز چون پافشارى او را ديد، گفت: مى روم .
عمر ، با چهار هزار نفر ، حركت كرد و فرداى روز رسيدن حسين عليه السلام به نينوا ، به آن جا رسيد .