۱۵۲۱.المطالب العاليةـ به نقل از ابو يحيى ، از مردى از قبيله بنى ضَبّه ـ: هنگامى كه على عليه السلام در كربلا فرود آمد، من حاضر بودم. ايشان ، رفت و در كنارى ايستاد و با دستش اشاره كرد و فرمود : «جلوى آن ، جايگاه فرود آمدن مَركب هايشان ، و سمت چپ آن، جاى بار و بُنه شان است».
سپس با دستانش به زمين زد و مُشتى از خاك آن را بر گرفت و آن را بوييد و فرمود : «وه كه چه خون هايى بر آن ، ريخته مى شود!» .
بعدها حسين عليه السلام آمد و در كربلا ، فرود آمد. من ، در ميان سوارانى بودم كه ابن زياد ، آنها را به سوى حسين عليه السلام ، روانه كرده بود. هنگامى كه رسيدم ، گويى به جايگاه على عليه السلام و اشاره با دستش مى نگريستم. اسبم را چرخاندم و به سوى حسين بن على عليه السلام باز گشتم و بر او ، سلام دادم و به او گفتم: پدرت ، داناترينِ مردم بود و من ، در فلان موقع، كنارش بودم. چنين و چنان فرمود . به خدا سوگند، تو در اين زمان ، كُشته مى شوى !
حسين عليه السلام فرمود: «تو مى خواهى چه كنى ؟ آيا به ما مى پيوندى، يا به خانواده ات ملحق مى شوى ؟» .
گفتم: به خدا سوگند، من ، فردى بدهكار و عيالوارم، و گمانى نمى برم، جز آن كه به خانواده ام ملحق مى شوم .
حسين عليه السلام فرمود: «حال كه به ما نمى پيوندى، نيازت را از اين مال (مالى كه پيشِ رويش نهاده شده بود) ، بردار، پيش از آن كه بر تو ، حرام شود . سپس ، خود را نجات بده كه ـ به خدا سوگند ـ ، هر كس فرياد ياريخواهىِ ما و برق شمشيرها را ببيند و يارى مان ندهد، بر زبان پيامبر صلى الله عليه و آله ، لعن شده است» .
گفتم: به خدا سوگند، امروز ، هر دو كار را با هم انجام نمى دهم . مالت را بگيرم و رهايت كنم ؟ !
مرد ضَبّى ، باز گشت و حسين عليه السلام را وا نهاد.