۷ / ۳۰
آمدن چهار نفر از كوفه به همراه طِرِمّاح بن عَدى به سوى امام عليه السلام
۱۴۹۳.تاريخ الطبرىـ به نقل از عقبة بن ابى عَيزار ـ: حُرّ بن يزيد رياحى با يارانش از يك سو مى رفت و حسين عليه السلام از سوى ديگر مى رفت، تا به عُذَيب الهِجانات رسيدند كه شترهاى سفيد نعمان ، در آن جا چرا مى كردند. ناگهان ، چهار كس را ديدند كه از كوفه مى آمدند و بر مَركب هاى خويش بودند و اسبى را به نام «كامل» كه از اسب هاى نافع بن هلال بود ، يدك مى كشيدند . راه نمايشان ، طِرِمّاح بن عَدى، سوار بر اسب خويش ، همراهشان بود و شعرى به اين مضمون مى خواند:
اى شتر من! از اين كه مى رانمت ، بيم مكنو شتاب كن كه پيش از سحرگاهان ،
با بهترينِ سواران و بهترينِ مسافران ،به مرد والانسب برسى ؛
بزرگوار آزاده گشاده دلكه خدا او را براى بهترين كار ، آورْد .
خداوند ، او را براى هميشه روزگار ، باقى بدارد!
چون به حسين عليه السلام رسيدند ، اين اشعار را براى وى خواندند ، كه فرمود : «به خدا ، من اميدوارم كه آنچه خدا براى ما خواسته، نيك باشد : كشته شويم يا ظفر يابيم» .
حُرّ بن يزيد آمد و گفت: اين كسانى كه از مردم كوفه اند ، جزو همراهان تو نبوده اند و من ، آنها را حبس مى كنم يا بر مى گردانم.
حسين عليه السلام فرمود : «از آنها، همانند خويش ، دفاع مى كنم . آنها ياران و پشتيبانان من اند . تعهّد كرده بودى كه متعرّض من نشوى تا نامه اى از ابن زياد براى تو بيايد» .
گفت: آرى؛ امّا آنان با تو نيامده بودند.
فرمود : «آنها ياران من اند و همانند كسانى هستند كه همراه من بوده اند . اگر به قرارى كه ميان من و تو بوده ، عمل نكنى ، با تو پيكار مى كنم» .
حُر ، از آنها دست برداشت.
آن گاه حسين عليه السلام به آنها فرمود : «به من از مردم پشت سرتان ، خبر بدهيد» .
مُجَمِّع بن عبد اللّه عائذى ـ كه يكى از آن چهار نفر بود ـ گفت: به بزرگان قوم ، رشوه هاى كلان داده اند و جوال هايشان را پُر كرده اند كه دوستى شان را جلب كنند و به صف خويش ببرند . آنان بر ضدّ تو ، متّفق اند. بقيّه مردم ، دل هايشان به تو مايل است ؛ امّا فردا شمشيرهايشان بر ضدّ تو كشيده مى شود.
فرمود : «به من بگوييد آيا از پيكى كه به سوى شما فرستاده ام ، خبر داريد؟» .
گفتند: چه كسى بود؟
فرمود : «قيس بن مُسْهِر صَيداوى» .
گفتند: آرى .
حُصَين بن تَميم، ۱ او را گرفت و نزد ابن زياد فرستاد . ابن زياد به او دستور داد كه تو و پدرت را لعنت كند ؛ ولى او بر تو و پدرت درود گفت و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و مردم را به يارى تو خواند و آنان را از آمدنت خبر داد . ابن زياد نيز فرمان داد تا وى را از بالاى قصر ، به زير انداختند.
اشك در چشم حسين عليه السلام آمد و نتوانست آن را نگه دارد. آن گاه فرمود : «بعضى از ايشان ، تعهّد خويش را به سر برده اند [و به شهادت رسيدند] و بعضى از ايشان ، منتظرند و به هيچ وجه ، تغييرى نيافته اند» . خدايا! بهشت را جايگاه ما و آنها قرار ده و ما و آنها را در محلّ رحمت خويش و ذخيره هاى خواستنى ثوابَت، فرا هم آور» .
ابو مِخنَف مى گويد: جميل بن مَرثَد (از بنى مَعَن) ، در باره طِرِمّاح بن عَدى برايم نقل كرد كه طِرِمّاح به حسين عليه السلام نزديك شد و گفت: به خدا سوگند ، مى نگرم ؛ ولى كسى را با تو نمى بينم . اگر جز همين كسانى كه اينك مراقب تو اند ، كسى به جنگت نيايد، بس است . يك روز پيش از آن كه از كوفه در آيم و به سوى تو بيايم ، بيرون كوفه چندان كس ديدم كه هرگز بيش از آن جماعت را به يك جا نديده بودم.
در باره آنها پرسش كردم . گفتند: فراهم آمده اند كه رژه بروند و براى مقابله با حسين ، روانه شوند. تو را به خدا ، اگر مى توانى يك وجب جلو نروى ، نرو! اگر مى خواهى به شهرى فرود آيى كه خدا تو را در آن جا محفوظ دارد تا كار خويش را ببينى و بنگرى كه چه خواهى كرد، حركت كن تا تو را به كوهستان محفوظ ما ـ كه اَجَأ نام دارد ـ برسانم . به خدا در آن جا از شاهان غَسّان و حِميَر و از نعمان بن مُنذر و سياه و سرخ ، محفوظ بوده ايم. به خدا ، هرگز در آن جا خوارى اى بر ما وارد نشده است . من نيز با تو مى آيم تا تو را در دهكده فرود آورم . آن گاه نزد مردان طَى ۲ ، پيكى مى فرستم كه در اَجَأ و سَلمى ، اقامت دارند . به خدا ، ده روز نمى گذرد كه مردم طى ، پياده و سواره به سوى تو رو مى كنند .
هر چند مدّت كه مى خواهى ، ميان ما بمان. اگر حادثه اى رخ دهد ، من متعهّدم كه بيست هزار مرد طايى با شمشيرهاى خويش ، پيشِ روى تو به پيكار بِايستند. به خدا تا يكى از آنها زنده باشد ، به تو دست نمى يابند.
حسين عليه السلام فرمود : «خدا ، تو و قومت را پاداش نيك دهد! ميان ما و اين مردم، عهدى است كه با وجود آن ، نمى توان باز گشت و نمى دانيم كار ما و آنها به كجا مى انجامد» .
ابو مِخنَف مى گويد : جميل بن مَرثَد ، برايم نقل كرد كه طِرِمّاح بن عَدى گفت: با وى وداع كردم و گفتم: خدا ، شرّ جن و اِنس را از تو دور بگردانَد! از كوفه براى كسانم آذوقه گرفته ام و خرجىِ آنها ، پيش من است . مى روم و اين را پيششان مى نهم و إن شاء اللّه ، نزد تو مى آيم. وقتى آمدم ، به خدا كه از جمله ياران تو خواهم بود.
فرمود : «اگر چنين خواهى كرد، بشتاب . خدا ، تو را رحمت كند!» .
دانستم كه از كار آن كسان ، نگران است كه به من مى گويد بشتابم.
چون پيش خانواده ام رسيدم و لوازمشان را دادم و وصيّت كردم، مى گفتند: اين بار ، رفتارى مى كنى كه پيش از اين ، نمى كردى!
مقصود خويش را با آنها بگفتم و از راه بنى ثُعَل ، روان شدم . چون به عُذَيب الهِجانات رسيدم، سَماعة بن بدر به من رسيد و خبر كشته شدن حسين عليه السلام را داد ، كه از همان جا باز گشتم.