۱۴۸۲.الأخبار الطوال :چون روز ، به نيمه رسيد و هوا به شدّت گرم شد ـ و ايّام گرما بود ـ ، سپاهى از دور ، نمايان شد.
حسين عليه السلام به زُهَير بن قَين فرمود: «آيا در اين جا مكانى نيست كه بِدان پناه ببريم و يا بلندى اى كه آن را پشتِ سر خود قرار دهيم و از يك سو ، با اين سپاه مواجه شويم ؟» .
زهير گفت: چرا . در اين جا ، كوه بزرگى است كه سمت چپ تو قرار گرفته است . ما را بِدان سمت ببَر كه اگر زودتر بدان جا برسى ، همان گونه خواهد شد كه مى خواهى.
حسين عليه السلام بِدان سمت حركت كرد و زودتر [از سپاه حُر] بِدان جا رسيد و كوه را پشت سر خود ، قرار داد.
سپاه ـ كه هزار سوار بودند ـ با حرّ بن يزيد تميمى يربوعى آمدند تا نزديك شدند . حسين عليه السلام به جوانان خود ، دستور داد كه با آب ، از آنان پذيرايى كنند . آنها آب نوشيدند و اسبانشان نيز سيراب شدند . سپس در سايه اسب ها نشستند ، در حالى كه افسار اسبان در دستانشان بود.
چون هنگام ظهر شد، حسين عليه السلام به حُر فرمود: «با ما نماز مى خوانى ، يا تو با ياران خود ، [جدا] نماز مى گزارى و من هم با ياران خود ، نماز بگزارم؟» .
حُر گفت: همه با تو نماز مى خوانيم.
حسين عليه السلام جلو ايستاد و با همه نماز خواند و چون از نماز فارغ شد ، به سوى جمعيت بر گشت و فرمود: «اى مردم! اين ، عذرى است به درگاه خداوند و سپس حجّتى در برابر شما . من خود ، بدين جا نيامدم ، تا آن كه نامه هايتان به دستم رسيد و فرستادگانتان نزد من آمدند. اگر به من اطمينان دهيد كه به عهد و پيمان خود ، وفاداريد، به همراه شما وارد شهرتان مى شويم ، وگر نه به همان جايى باز مى گردم كه از آن جا آمده ام» .
جمعيت ، سكوت كردند و پاسخى ندادند ، تا اين كه هنگام نماز عصر رسيد . مؤذّن امام حسين ، اذان و اقامه گفت و حسين عليه السلام جلو ايستاد و با دو گروه ، نماز خواند و سپس به سوى آنان بر گشت و سخنان پيشين خود را تكرار كرد.
آن گاه حرّ بن يزيد گفت: به خدا سوگند ، از اين نامه هايى كه ياد مى كنى ، اطّلاعى نداريم!
حسين عليه السلام فرمود: «آن دو خورجينى را كه نامه هاى آنان در آن است ، برايم بياوريد» .
دو خورجينِ پُر از نامه را آوردند و نامه ها در مقابل حُر و سپاهش پخش شد. آن گاه حُر گفت: اى حسين! ما از كسانى نيستيم كه اين نامه ها را نوشته اند . ما مأموريم كه هر گاه به تو برخورديم ، از تو جدا نشويم ، تا اين كه تو را به كوفه نزد امير عبيد اللّه بن زياد ببريم.
حسين عليه السلام فرمود: «مگر بميريم» .
آن گاه دستور داد بارها را بستند و دستور داد يارانش سوار شوند و سپس ، رو به سوى حجاز كرد ؛ ولى سپاهيان حُر ، از اين كار مانع شدند.
حسين عليه السلام به حُر فرمود: «چه مى خواهى؟» .
حُر گفت: به خدا سوگند ، مى خواهم تو را نزد امير عبيد اللّه بن زياد ببَرَم.
حسين عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند ، در آن صورت ، با تو مى جنگم» .
وقتى سخن ميان آنان بالا گرفت ، حُر گفت: من ، مأمور به جنگ با تو نيستم . فقط مأمورم كه از تو جدا نشوم. اينك ، راهى به نظر مى رسد كه جنگ در آن نيست و آن ، اين كه راهى برگزينى كه تو را به كوفه نبرد و به حجاز برنگرداند . اين ، كارى ميانه و عادلانه است ، تا ببينيم كه از سوى امير ، چه دستورى مى آيد.
حسين عليه السلام فرمود: «پس اين راه را بگير [ تا برويم ]» و سپس راه عُذَيب به سمت چپ را برگزيد كه تا عُذَيب ، ۳۸ ميل ، راه بود. هر دو گروه ، بِدان سمت حركت كردند تا به عُذَيب الحَمامات ۱ رسيدند و در آن جا فرود آمدند . البتّه فاصله منزلگاه هاى آنان از هم ، به اندازه پرتاب يك تير بود .