۱۴۸۰.الفتوحـ در گزارش وقايع ميان امام حسين عليه السلام و حُرّ بن يزيد رياحى ـ: در آن هنگام ، به حُرّ بن يزيد برخوردند كه با هزار سوار از سوى عبيد اللّه بن زياد ، آمده بود و پوشيده در سلاح بودند و جز چشمانشان ، ديده نمى شد. وقتى حسين عليه السلام نگاهش به آنان افتاد ، در كنار ياران خود ايستاد و حُرّ بن يزيد هم در كنار ياران خود ايستاد.
حسين عليه السلام فرمود: «اى مردم! شما كيستيد؟» .
گفتند: ما ياران امير عبيد اللّه بن زياد هستيم.
حسين عليه السلام فرمود: «فرمانده شما كيست؟» .
گفتند: حُرّ بن يزيد رياحى.
حسين عليه السلام بانگ بر آورد: «واى بر تو ، اى پسر يزيد! با مايى ، يا در برابر ما؟» .
حُر گفت: در برابر تو ، اى ابا عبد اللّه !
حسين عليه السلام فرمود: «توان و نيرويى ، جز از جانب خدا نيست» .
هنگام نماز ظهر شد . حسين عليه السلام به حَجّاج بن مسروق فرمود: «اذان بگو ـ خداوند ، تو را بيامرزد ـ و اقامه نماز بگو تا نماز بگزاريم» .
حَجّاج ، اذان گفت و چون از اذان گفتنْ فراغت يافت ، حسين عليه السلام به حُرّ بن يزيد ، بانگ زد و فرمود: «اى پسر يزيد! آيا مى خواهى تو با يارانت نماز بخوانى و من هم با يارانم؟» .
حُر گفت: تو با يارانت نماز مى خوانى و ما هم به تو اقتدا مى كنيم.
حسين عليه السلام به حَجّاج بن مسروق فرمود: «اقامه نماز بگو» و او اقامه گفت . حسين عليه السلام جلو ايستاد و همراه با دو لشكر ، نماز خواند و چون از نماز فارغ شد ، برخاست و بر شمشير خود ، تكيه زد و حمد و سپاس خدا به جا آورد و فرمود: «اى مردم! اين ، عذرى است به درگاه خدا و در مقابل مسلمانانى كه اين جا حضور دارند . من به اين شهر نيامدم ، مگر پس از آن كه نامه هايتان به من رسيد و فرستادگانتان ، نزد من آمدند كه : به سوى ما بيا كه ما ، پيشوايى نداريم و اميد است خداوند به واسطه تو ، ما را بر محور هدايت ، گرد آورد .
[اينك] اگر بر همان دعوت ها استواريد ، من آمده ام ، و اگر به من اطمينان مى دهيد كه بر عهد و پيمان خود پايداريد ، با شما به شهرتان داخل شوم ، و اگر بر آن عهد نيستيد و از آمدنم ناخرسنديد ، به همان مكانى كه از آن جا آمده ام ، باز گردم» .
مردم ، سكوت كردند و چيزى در پاسخ نگفتند . حُرّ بن يزيد ، دستور داد برايش خيمه اى برپا كردند و در آن ، داخل شد و نشست ؛ ولى حسين عليه السلام همچنان رو به روى سپاه حُر ، ايستاده بود و هر يك از سپاهيان ، افسار اسب خود را گرفته [ و ايستاده ] بود ... .
وقت نماز عصر رسيد . حسين عليه السلام به مؤذّن خويش ، فرمان داد و او اذان و اقامه گفت و حسين عليه السلام جلو ايستاد و با دو سپاه ، نماز خواند و چون از نماز فارغ شد ، به پا خاست و حمد و سپاس خدا را به جا آورد و فرمود: «اى مردم! من ، پسر دختر پيامبر خدا هستم . ما به حكومت بر شما سزاوارتريم از اين مدّعيانِ بى پايه و اساس و آنان كه به بيداد و ستم در ميان شما رفتار مى كنند. اگر به خداوند ، اعتماد كنيد و حق را براى اهل حق بشناسيد، خشنودى خداوند ، در آن است و اگر از ما ناخرسنديد و حقّ ما را به رسميت نمى شناسيد و رأيتان بر خلاف نامه هايى است كه رسيده و فرستادگانتان گفته اند ، باز مى گردم» .
حُرّ بن يزيد رياحى ، ميان حسين عليه السلام و يارانش به سخن برخاست و گفت: اى ابا عبد اللّه ! ما از اين نامه ها و فرستادگان ، بى خبريم!
حسين عليه السلام به غلامى به نام عُقبة بن سَمعان ، رو كرد و فرمود: «اى عُقبه! خورجين هاى نامه ها را بياور» .
عُقبه ، نامه هاى شاميان ۱ و كوفيان را آورد و آن را در برابر آنان گشود و خود ، كنار رفت . سپاهيان حُر ، نزديك آمدند و بدانها نگريستند و كنار رفتند.
حُرّ بن يزيد گفت: اى ابا عبد اللّه ! ما از كسانى نيستيم كه اين نامه ها را برايت نوشته اند . ما مأموريم كه اگر به تو برخورديم ، از تو جدا نشويم تا تو را نزد امير ببريم.
حسين عليه السلام خنديد و فرمود: «اى پسر يزيد! آيا مى دانى كه مرگ ، به تو نزديك تر از اين كار است ؟» .
آن گاه برگشت و فرمود: «زنان را وا داريد تا سوار شوند تا ببينيم اين (يعنى حُر) و سپاهش چه مى كنند!» .
ياران حسين عليه السلام سوار شدند و [ مَركب هاى ] زنان را جلو انداختند ؛ ولى سپاه كوفه ، جلو رفت و راه را بر آنان بست . حسين عليه السلام دست به شمشير بُرد و بر حُر ، بانگ زد: «مادرت به عزايت بنشيند! چه مى خواهى بكنى؟» .
حُر گفت: به خدا سوگند ، اگر عربى جز تو ، اين سخن را مى گفت ، هر كه بود ، پاسخش را مى دادم ؛ امّا به خدا سوگند ، نمى توانم اين سخن را نسبت به مادر تو بگويم ؛ ولى چاره اى نيست ، جز اين كه تو را نزد عبيد اللّه بن زياد ببَرَم.
حسين عليه السلام به وى فرمود: «پس تو را همراهى نمى كنم ، حتّى اگر جانم را از دست بدهم» .
حُر گفت: پس تو را رها نمى كنم ، حتّى اگر جان خود و سپاهم از دست برود.
حسين عليه السلام فرمود: «پس دستور بده تا دو سپاه ، رو در رو شوند و خود نيز با من ، رو در رو شو . اگر مرا كشتى ، سرم را براى ابن زياد بفرست و اگر من تو را كشتم ، خَلق را از شرّت راحت كرده ام» .
حُر گفت: اى ابا عبد اللّه ! من مأمور به كشتن تو نيستم و فقط مأمورم كه از تو جدا نشوم تا تو را نزد ابن زياد ببَرَم. به خدا سوگند ، خوش ندارم كه خداوند ، مرا به كار تو مبتلا سازد ؛ ليكن من با اين قوم ، بيعت كرده ام و [سپس] به سمت تو حركت نموده ام . من مى دانم كه كسى از اين امّت ، به قيامت پا نمى گذارد ، جز آن كه اميد به شفاعت جدّ تو ، محمّد صلى الله عليه و آله دارد و من ترسانم كه اگر با تو بجنگم ، دنيا و آخرتم بر باد برود ؛ ولى ـ اى ابا عبد اللّه ـ من اينك نمى توانم به كوفه باز گردم . پس اين راه را انتخاب كن و هر كجا مى خواهى ، برو تا من هم براى ابن زياد ، نامه بنويسم كه حسين از راهى ديگر مى رود و من ، توان رويارويى با وى را ندارم. من ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه مراقب خود باشى.
حسين عليه السلام فرمود: «اى حُر! گويا از كشته شدن من ، خبر مى دهى!» .
حُر گفت: آرى ، اى ابا عبد اللّه ! در اين ، ترديد ندارم ، مگر به جايى برگردى كه [از آن ]آمده اى.
حسين عليه السلام فرمود: «نمى دانم چه بگويم ؛ ولى همان سخن مرد اَوسى را مى گويم كه گفت:
مى روم و مرگ براى جوان مرد ، ننگ نيست ،آن گاه كه قصد خير كند و از روى مسلمانى ، جهاد كند .
و نسبت به مردان صالح ، جانفشانى كندو از بدى ها فاصله بگيرد و با مجرمان ، رو در رو شود .
جانم را عرضه مى دارم و بقاى آن را نمى خواهمتا با لشكر بسيار و خونخوار ، رو به رو گردد .
اگر زنده بمانم ، پشيمان نخواهم بود و اگر مُردم ، سرزنش نمى شوم .براى خوارى تو ، همين بس كه ذليلانه زندگى كنى» .