۱۴۷۱.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى :حسين عليه السلام حركت كرد تا به زُباله رسيد. در آن جا خبر شهادت برادر شيرى اش، عبد اللّه بن يَقْطُر به وى رسيد. حسين عليه السلام از هر آبگاهى كه مى گذشت، گروه بسيارى به او مى پيوستند ؛ چون گمان مى بردند كه كارها براى او استوار خواهد شد. چون به زُباله رسيد، در ميان مردم ايستاد و چنين خطبه خواند: «آگاه باشيد كه مردم كوفه ، بر مسلم بن عقيل و هانى بن عروه يورش آورده و آن دو را كشته اند و برادر شيرى ام را نيز كشته اند. پس هر يك از شما كه دوست دارد، باز گردد . بدون سختى برگردد، كه ما حقّى بر او نداريم» .
مردم ، پراكنده شدند و راه شمال و جنوب را در پيش گرفتند. تنها آنان كه از مكّه با او آمده بودند، با او ماندند. او مى خواست كه كسى همراه او نيايد ، مگر از روى بينش و آگاهى .
۱۴۷۲.الفتوح :هنگامى كه عبيد اللّه بن زياد ، با مردم در حال سخن گفتن بود، يكى از يارانش به نام عبد اللّه بن يَربوع تميمى ، بر او وارد شد و گفت: خداوند ، امير را بر راستى بدارَد ! اينك ، خبرى رسيده است.
ابن زياد به او گفت: چه خبرى دارى؟
گفت: در بيرون از كوفه با اسب خويش ، گردش مى كردم . مردى را ديدم كه از كوفه بيرون آمده بود و با شتاب به سوى بيابان مى رفت. او را نشناختم . پس در پىِ او رفتم و از او در باره وضع و كارش پرسيدم . او يادآور شد كه از اهالى مدينه است . از اسب ، فرود آمدم و او را تفتيش كردم . همراهش اين نامه را يافتم.
عبيد اللّه بن زياد ، نامه را از او گرفت و باز گشود و خواند . در آن نامه ، آمده بود : «به نام خداى بخشنده مهربان . به حسين بن على . امّا بعد، به تو گزارش مى كنم كه بيست و چند هزار از مردم كوفه با تو بيعت كرده اند. چون اين نامه به تو رسيد ، بشتاب، بشتاب ، كه همه مردم با تو اند و هيچ گرايش و نظرى به يزيد بن معاويه ندارند . والسلام» .
[راوى] مى گويد: ابن زياد گفت: مردى كه اين نامه را با او يافتى ، كجاست؟
گفت: دمِ در.
گفت: او را نزد من بياوريد . چون مرد آمد و جلوى ابن زياد ايستاد، به وى گفت، كيستى؟
گفت: يكى از وابستگان بنى هاشم.
پرسيد: نامت چيست؟
گفت: عبد اللّه فرزند يَقطين ۱ .
گفت: اين نامه را چه كسى به تو داده است؟
گفت: زنى كه او را نمى شناسم.
عبيد اللّه بن زياد ، خنديد و گفت: يكى از دو گزينه را برگير : يا به من مى گويى كه چه كسى اين نامه را به تو داده تا از دستم رها شوى ، يا كشته مى شوى.
گفت : در مورد نامه، بِدان كه به تو نخواهم گفت چه كسى آن را به من داده است . و امّا در مورد كشتن ، بِدان كه من از كشته شدن، نگرانى ندارم ؛ زيرا من كشته اى را نزد خدا برتر از آن كه همچون تويى ، او را بكُشد ، نمى شناسم.
ابن زياد ، دستور داد گردن او را بزنند . پس دست و پايش را بستند و او را كشتند.