۷ / ۲۲
خبر شهادت مسلم بن عقيل
۱۴۶۰.الإرشادـ به نقل از عبد اللّه بن سليمان اسدى و مُنذِر بن مُشمَعِل اسدى ـ: چون حج گزارديم، قصدى جز پيوستن به حسين عليه السلام نداشتيم، تا بنگريم كارش به كجا مى انجامد. با شتاب ، بر شتران رانديم تا به زَرود رسيديم .
چون نزديك شديم، مردى كوفى را ديديم كه هنگامى كه حسين عليه السلام را ديده بود ، راهش را كج كرده بود. و حسين عليه السلام ايستاده بود، گويى كه مى خواهد او را ببيند . سپس او حسين عليه السلام را رها كرد و رفت و ما به سوى او رفتيم.
يكى از ما به ديگرى گفت: نزد او برويم و از او بپرسيم ؛ چون از كوفه خبر دارد.
رفتيم تا به او رسيديم. گفتيم : درود بر تو !
گفت: درود بر شما !
گفتيم : از كدام قبيله اى؟
گفت: اسدى هستم .
گفتيم: ما نيز اسدى هستيم . تو كيستى؟
گفت : من ، بَكر فرزند فلانى ام .
ما نيز خود را معرّفى كرديم و سپس گفتيم : از خبرهاى مردم بگو .
گفت: باشد . از كوفه بيرون نيامده بودم كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه كشته شدند و ديدم كه از طرف پاهايشان ، در بازار كشيده مى شوند .
آمديم تا به حسين عليه السلام ـ كه درود خدا بر او باد ـ رسيديم. با او همراهى كرديم تا اين كه شب در ثعلبيّه فرود آمد. هنگامى كه فرود آمد ، نزد او آمديم و بر وى سلام كرديم و پاسخ سلام ما را داد . به او گفتيم: رحمت خدا بر تو باد! ما خبرى داريم . اگر دوست دارى ، آشكارا ، و اگر دوست دارى ، پنهانى آن را برايت نقل كنيم.
به ما و يارانش نگريست و فرمود : «از اينان ، چيزى پنهان نيست» .
به او گفتيم: سوارى را كه ديشب آمد، ديدى؟
فرمود : «بله ! مى خواستم از او بپرسم».
گفتيم: به خدا كه ما خبرش را از او گرفتيم و نياز به پرسش نيست . او مردى است هم تيره ما ، صاحب نظر ، راستگو و خردمند. او به ما خبر داد كه پس از شهادت مسلم و هانى ، از كوفه بيرون آمده و آنان را ديده است كه در بازار از طرف پاهايشان ، بر زمين كشيده مى شوند.
فرمود : « «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ جِعُونَ» . رحمت خدا بر آن دو باد!» و چند بار ، اين جمله را بر زبان آورد.
به او گفتيم: تو را به خدا ، جان خود و خانواده ات را درياب و از اين جا باز گرد ؛ چرا كه در كوفه ، يار و پيروى ندارى ؛ بلكه مى ترسيم بر ضدّ تو باشند.
او به فرزندان عقيل نگريست و گفت: «نظرتان چيست؟ مسلم ، كشته شد!» .
گفتند: به خدا برنمى گرديم تا انتقام بگيريم و يا آنچه را او چشيد ، بچشيم .
حسين عليه السلام رو به ما كرد و فرمود : «پس از اينان ، زندگى، خيرى ندارد» .
ما دانستيم كه تصميم و نظر او ، بر رفتن است. به او گفتيم: خدا برايت خير بخواهد!
فرمود : «رحمت خدا بر شما باد!» .
يارانش به او گفتند: به خدا سوگند، تو مانند مسلم بن عقيل نيستى . اگر به كوفه وارد شوى ، مردم به سوى تو مى شتابند.
او خاموش شد و در انتظار ماند ، تا بامداد كه به جوانان و نوجوانانش چنين فرمود : «آب بسيار برداريد» . آنان آب بسيار برداشتند و سپس كوچيدند تا به زُباله ۱ رسيدند.