۱۴۵۷.الأمالى ، صدوقـ به نقل از عبد اللّه بن منصور، از امام صادق ، از پدرش امام باقر، از جدّش امام زين العابدين عليهم السلام ـ: حسين عليه السلام حركت كرد تا به رُهَيمه ۱ رسيد. آن جا مردى كوفى با كنيه ابو هَرِم ، بر او وارد شد و گفت: اى پسر پيامبر ! چه چيزى تو را از مدينه بيرون آورد؟
فرمود : «واى بر تو ، اى ابو هَرِم ! دشنامم دادند ، تاب آوردم . دارايى ام را خواستند، تحمّل كردم . خونم را خواستند، گريختم. به خدا سوگند كه مرا خواهند كشت. سپس خدا ، آنان را به خوارىِ گسترده و همه جانبه و شمشير بُرّان ، گرفتار مى سازد و كسى را بر آنان چيره مى سازد كه خوارشان گردانَد» .
۱۴۵۸.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة)ـ به نقل از بحير بن شدّاد اسدى ـ: در ثعلبيّه ، حسين عليه السلام به ما رسيد . با برادرم به سوى او رفتيم. جُبّه زردى پوشيده بود و در قسمت سينه اش ، جيبى داشت . برادرم به او گفت : براى تو نگرانم.
او با تازيانه بر جامه دانى كه پشتِ سرش نهاده بود ، زد و فرمود: «اين ، نامه هاى برجستگان مردم كوفه است» .
۱۴۵۹.تاريخ دمشقـ به نقل از سفيان ـ: مردى از بنى اسد، به نام بَحير ـ كه اهل ثعلبيّه بود ـ ، پس از سال يكصد و پنجاه [هجرى] ، براى ما گزارش كرد و مردى مسن تر از او در راه نبود.
گفتم: مانند كه بودى ، هنگامى كه حسين بن على عليه السلام به شما رسيد؟
گفت: نوجوانى ، كه تازه به بلوغ رسيده است . آن روز، برادر بزرگ ترم به نام زُهَير ، نزد حسين عليه السلام رفت و گفت: اى فرزند پيامبر خدا ! تو را در ميان مردمى اندك مى بينم !
حسين عليه السلام با تازيانه اى كه در دستش بود، چنين اشاره كرد و بر خورجينى كه پشتِ سرش بود ، زد و فرمود : «اين خورجين ، آكنده از نامه است». گويى او از سخن [ بى پرواى ] برادرم [ ناراحت شده بود و ] شدّت عمل به خرج داد .
به او گفتم : چند ساله اى؟
گفت : ۱۱۶ ساله.
غذا و كالايمان را به او سپرديم و چون باز گشتيم ، آن را از او خواستيم . گفت: اگر غذايى باشد ! شايد جانداران ، آن را خورده اند .
گفتيم: اى دريغا ! غذايمان رفت. امّا ديديم كه او با من شوخى كرده و غذا و كالايمان را به ما داد.